The friendly cat
The friendly cat
گربه مهربان
One sunny day Tom decided to go outside and explore.
یه روز آفتابی تام تصمیم گرفت بره بیرون و گشتی بزنه.
The weather was beautiful. The sky was clear and the sun was shining brightly.
هوا خیلی قشنگ بود. آسمون صاف بود و خورشید داشت قشنگ میتابید.
Tom loved to walk around his neighborhood, looking at trees, flowers, and little animals.
تام عاشق این بود که تو محلهش قدم بزنه و به درختا، گلا و حیوانات کوچیک نگاه کنه.
He liked the sound of birds singing and the fresh smell of the grass.
از صدای آواز پرندهها و بوی تازه چمن خوشش میاومد.
As Tom was walking down the street, he noticed something unusual near a big old tree.
همونطور که تام داشت تو خیابون راه میرفت، یه چیز غیرعادی کنار یه درخت بزرگ و قدیمی دید.
He saw a small fluffy cat sitting all alone by the tree.
یه گربه کوچیک و پشمالو دید که تنها کنار درخت نشسته بود.
The cat had soft white and orange fur and big green eyes.
گربه یه خز نرم سفید و نارنجی داشت و چشماش بزرگ و سبز بودن.
It looked around as if it was searching for something.
به اطراف نگاه میکرد انگار دنبال چیزی میگشت.
Tom could see that the little cat looked sad and maybe even a bit scared.
تام میتونست بفهمه که گربه کوچیک ناراحته و شاید یه کمم ترسیده.
It was sitting quietly with its tail curled around its body and it kept looking left and right, hoping someone would notice it.
آروم نشسته بود و دمش رو دور خودش پیچیده بود و مدام به چپ و راست نگاه میکرد، انگار امید داشت یکی بهش توجه کنه.
Tom felt a warm feeling in his heart. He loved animals, especially cats, and he wanted to help.
تام یه حس گرمی تو قلبش احساس کرد. عاشق حیوانات بود، مخصوصاً گربهها، و دلش میخواست کمک کنه.
He thought, “Maybe this cat is lost. Maybe it doesn’t have a home.”
با خودش فکر کرد: “شاید این گربه گم شده. شاید خونهای نداره.”
Tom walked slowly and carefully toward the cat, trying not to scare it.
تام آروم و با احتیاط به سمت گربه رفت، سعی میکرد نترسونتش.
When he got a little closer, he smiled and softly said, “Hello, Kitty, are you okay?”
وقتی یه کم نزدیکتر شد، لبخند زد و آروم گفت: “سلام کوچولو، حالت خوبه؟”
The cat looked up at Tom with its big curious eyes.
گربه با چشمای بزرگ و کنجکاوش به تام نگاه کرد.
It made a small, soft meowing sound as if it was answering him.
یه میوی کوچیک و آروم کرد، انگار داشت بهش جواب میداد.
Tom felt even more sorry for the little cat.
تام دلش بیشتر برای گربه کوچولو سوخت.
He reached out his hand slowly, letting the cat see and smell his hand.
دستش رو آروم دراز کرد تا گربه بتونه دستش رو ببینه و بو کنه.
The cat looked at Tom’s hand, and after a moment, it came closer and sniffed his fingers.
گربه به دست تام نگاه کرد و بعد از یه لحظه، نزدیکتر اومد و انگشتاش رو بو کرد.
Then, to Tom’s surprise, the cat gently rubbed its head against his hand.
بعدش، به تعجب تام، گربه سرش رو آروم به دستش مالید.
Tom smiled, feeling happy that the cat trusted him.
تام لبخند زد و خوشحال شد که گربه بهش اعتماد کرده.
Tom decided he couldn’t just leave the cat alone; he wanted to help.
تام تصمیم گرفت گربه رو تنها نذاره؛ دلش میخواست کمک کنه.
He gently patted the cat on the head and said, “Don’t worry, Kitty, I will take care of you.”
سر گربه رو آروم نوازش کرد و گفت: “نگران نباش کوچولو، من ازت مراقبت میکنم.”
The cat looked up at him with trustful eyes as if it understood every word he said.
گربه با چشمای پر از اعتماد بهش نگاه کرد، انگار هر چی میگفت رو میفهمید.
Tom gently picked up the cat, holding it close.
تام گربه رو بهآرومی بلند کرد و توی بغلش نگه داشت.
The cat didn’t struggle or try to run away.
گربه نه تقلا کرد و نه سعی کرد فرار کنه.
Instead, it felt warm and soft in his arms, and it started to purr.
برعکس، تو بغل تام گرم و نرم بود و شروع کرد به خرخر کردن.
Tom could feel the gentle vibration of the cat’s purring, which made him feel calm and happy.
تام لرزش آروم خرخر گربه رو حس میکرد که باعث میشد آروم و خوشحال بشه.
When Tom reached his home, he carefully placed the cat on the ground in his yard.
وقتی تام به خونه رسید، گربه رو با احتیاط توی حیاط روی زمین گذاشت.
He ran inside to get a small bowl and poured some milk into it.
دوید داخل خونه و یه کاسه کوچیک آورد و توش شیر ریخت.
He placed the bowl in front of the cat and waited to see what it would do.
کاسه رو جلوی گربه گذاشت و منتظر شد ببینه چی کار میکنه.
The cat sniffed the milk and began to drink it eagerly.
گربه شیر رو بو کرد و با اشتیاق شروع کرد به خوردنش.
Tom watched the cat with a smile on his face.
تام با یه لبخند روی صورتش به گربه نگاه میکرد.
The cat looked so happy and relaxed while drinking the milk.
گربه موقع خوردن شیر خیلی خوشحال و آروم به نظر میرسید.
Tom felt proud that he could make the little cat feel safe and cared for.
تام احساس افتخار میکرد که تونسته بود کاری کنه گربه کوچولو احساس امنیت و مراقبت داشته باشه.
After finishing the milk, the cat looked up at Tom with grateful eyes.
بعد از تموم کردن شیر، گربه با چشمای پر از قدردانی به تام نگاه کرد.
Tom decided to give the cat a name. He thought for a moment and said, “I will call you Lucky because I feel lucky to have found you.”
تام تصمیم گرفت یه اسم برای گربه انتخاب کنه. یه لحظه فکر کرد و گفت: “بهت میگم لاکی، چون حس میکنم خوششانس بودم که پیدات کردم.”
The cat seemed to like the name, and it even rubbed its head against Tom’s leg as if to say thank you.
به نظر میرسید گربه از این اسم خوشش اومده، چون سرش رو به پای تام مالید، انگار داشت ازش تشکر میکرد.
The next day, Tom woke up early. He couldn’t wait to see Lucky again.
روز بعد، تام زود از خواب بیدار شد. نمیتونست صبر کنه دوباره لاکی رو ببینه.
He went outside and called, “Lucky, where are you?”
رفت بیرون و صدا زد: “لاکی، کجایی؟”
For a moment, there was silence, and Tom worried that the cat might have left.
یه لحظه سکوت بود و تام نگران شد که شاید گربه رفته باشه.
But then, from under a bush, Lucky came running toward him.
ولی بعدش، از زیر یه بوته، لاکی به سمتش دوید.
The cat looked happy to see him and ran right up to him, purring loudly.
گربه خوشحال به نظر میرسید که تام رو میدید و مستقیم به سمتش اومد، با صدای بلند خرخر میکرد.
Tom laughed and picked up Lucky, giving the cat a gentle hug.
تام خندید و لاکی رو بلند کرد و یه بغل آروم بهش داد.
Tom and Lucky played together in the yard.
تام و لاکی توی حیاط با هم بازی کردن.
They chased a small ball, and Lucky tried to catch Tom’s hand playfully.
یه توپ کوچیک رو دنبال کردن و لاکی با بازیگوشی سعی میکرد دست تام رو بگیره.
Tom laughed as Lucky tried to pounce on leaves and little insects.
تام میخندید وقتی لاکی میپرید روی برگها و حشرات کوچیک.
They spent the whole morning together, enjoying the fresh air and each other’s company.
کل صبح رو با هم گذروندن، از هوای تازه و کنار هم بودن لذت میبردن.
Tom felt very happy and knew that Lucky was now his special friend.
تام خیلی خوشحال بود و میدونست که لاکی حالا دوست خاصشه.
Every day, Tom and Lucky spent time together.
هر روز، تام و لاکی با هم وقت میگذروندن.
Tom would take Lucky to the park, where they could play and explore.
تام لاکی رو میبرد پارک تا با هم بازی کنن و اطراف رو کشف کنن.
Lucky loved to chase after butterflies and look at the birds flying above.
لاکی عاشق این بود که دنبال پروانهها بدوه و به پرندههایی که بالا پرواز میکنن نگاه کنه.
Tom always kept an eye on Lucky to make sure it was safe.
تام همیشه حواسش به لاکی بود تا مطمئن بشه که امنه.
The people in the neighborhood also got to know Lucky, and they often stopped to pet the friendly cat.
آدمای محله هم لاکی رو شناختن و اغلب میایستادن تا گربه مهربون رو نوازش کنن.
Lucky was happy because it had found a home and a friend who cared.
لاکی خوشحال بود چون یه خونه و یه دوست پیدا کرده بود که بهش اهمیت میداد.
At night Tom would let Lucky sleep on a soft blanket in his room.
شبها تام به لاکی اجازه میداد روی یه پتو نرم توی اتاقش بخوابه.
Sometimes Lucky would curl up next to Tom’s bed, purring softly as they both drifted off to sleep.
گاهی لاکی کنار تخت تام مچاله میشد و آروم خرخر میکرد، همونطور که هر دو به خواب میرفتن.
Tom felt peaceful knowing that Lucky was happy and safe.
تام با اینکه میدونست لاکی خوشحال و امنه، احساس آرامش میکرد.
He was glad he had helped the little cat and that they could be friends forever.
خوشحال بود که به اون گربه کوچولو کمک کرده و میتونن برای همیشه دوست بمونن.
And so that’s how Tom and Lucky, the friendly cat, became best friends.
اینطوری شد که تام و لاکی، اون گربه مهربون، بهترین دوستای هم شدن.
They shared many days of fun and laughter.
اونا کلی روزای شاد و پر از خنده رو با هم گذروندن.
Lucky had found a loving home, and Tom had found a friend who brought him joy.
لاکی یه خونه پر از عشق پیدا کرده بود و تام یه دوستی که بهش شادی میداد.
They would always be together, taking care of each other and making each other happy.
اونا همیشه کنار هم بودن، از هم مراقبت میکردن و همدیگه رو خوشحال میکردن.
Okay friends, in this story we learned how Tom helped a little cat and became its best friend.
خب دوستان، تو این داستان یاد گرفتیم چطور تام به یه گربه کوچولو کمک کرد و بهترین دوستش شد.
Tom’s kindness made the cat feel safe and loved, and they shared many happy moments together.
مهربونی تام باعث شد گربه احساس امنیت و عشق کنه و اونا کلی لحظه شاد با هم داشتن.
This story reminds us that even small acts of kindness can bring us special friends.
این داستان بهمون یادآوری میکنه که حتی کارای کوچیکِ مهربونی میتونه برامون دوستای خاص بیاره.
I hope you enjoyed the story and remember being kind can make the world a happier place.
امیدوارم از داستان لذت برده باشید و یادتون باشه مهربون بودن میتونه دنیا رو جای شادتری کنه.