Snow White
Snow White
سفید برفی
Once upon a time in a kingdom very far away, there lived a king and a queen.
روزی روزگاری توی یه سرزمین دور ، یه پادشاه و یه ملکه زندگی میکردن
The king was handsome and kind. Everybody loved him.
پادشاه خوش قیافه و مهربون بود . اون همه رو دوست داشت .
But the real ruler of the kingdom was his wife… the queen.
اما حاکم واقعی این سرزمین همسرش ، یعنی ملکه بود .
Before she became queen, she worked in the castle kitchen.
اون قبل از اینکه ملکه بشه توی آشپزخونه قصر کار میکرد .
She was very poor.
اون خیلی فقیر بود .
But she was also very beautiful, and funny, and very good at Scrabble.
اما اون همچنین خیلی زیبا ، شوخ طبع و توی بازی اسکرابل خیلی ماهر بود .
So the king fell in love with her, and married her.
پس این پادشاه عاشق اون شد و با اون ازدواج کرد .
The king loved the queen very much.
پادشاه خیلی ملکه رو دوست داشت .
But the queen was always afraid that the king would meet someone more beautiful.
اما ملکه همیشه میترسید که پادشاه با کسی زیباتر از اون رو به رو بشه
Luckily, the queen had a magic mirror.
خوشبختانه ، ملکه یه آینه جادویی داشت .
The mirror saw everything and knew everything.
این آینه همه چیز رو میدید و همه چی رو میدونست.
Every day the queen looked at herself in the mirror, and asked:
هر روز ملکه به خودش توی آینه نگاه میکرد و میپرسید :
“Magic mirror on the wall, who is the most beautiful of all?”
“آینه جادویی روی دیوار ، کی از همه زیباتره؟”
And the mirror replied:
و آینه جواب میداد :
“You are, my Queen! You are the most beautiful woman in the whole world.”
“تو هستی ، ای ملکه من ! تو زیباترین زن توی کل دنیایی ”
The queen was happy. She knew there was nobody in the world as beautiful as her.
ملکه خوشحال بود . اون میدونست که هیچ کس توی دنیا به زیبایی اون نیست
But one day everything changed.
اما یه روز همه چی عوض شد .
The queen stood in front of the mirror and asked her usual question.
ملکه جلوی آینه وایستاد و سوال همیشگیش رو پرسید .
“Magic mirror on the wall, who is the most beautiful of all?”
“آینه جادویی روی دیوار ، کی از همه زیباتره؟”
And the mirror replied:
و آینه جواب داد :
“You are very beautiful, my Queen. But the most beautiful woman in the world is… Snow White.”
تو خیلی زیبایی ، ای ملکه من . اما زیباترین زن توی دنیا سفید برفیه !”
The queen was shocked.
ملکه شوکه شد .
“Who is this Snow White?” she asked the mirror
اون از آینه پرسید : ” این سفید برفی کیه؟
“Snow White works in the castle kitchen.
“سفید برفی توی آشپزخونه قصر کار میکنه
She has hair as black as night, lips as red as roses, and skin as white as snow.
اون موهایی به سیاهی شب ، لب هایی به سرخی گل های رز و پوستی به سفیدی برف داره .
As of… 8am this morning, she is a wee-bitty-bit more beautiful than you.”
از ساعت ۸ صبح امروز ، اون یکم از تو زیباتر شده .”
“ARRRGGHH!!” yelled the queen.
“آررررررغغغ” ملکه فریاد زد.
She stomped her feet. She pulled her hair.
پاش رو به زمین کوبید و موهاش رو کشید .
Then she sat down and sobbed.
بعد نشست و گریه کرد .
“I will lose everything!”
“همه چی رو از دست میدم !”
The queen was afraid, and that fear turned her heart cold and hard.
ملکه ترسید و اون ترس قلبش رو سرد و سخت کرد .
She called a trusted hunter to her room.
اون یه شکارچی مورد اعتماد رو به اتاقش صدا زد .
“Find the girl, Snow White,” she ordered.
اون دستور داد : ” دختره رو پیدا کن ، سفید برفی رو ”
“Take her far, far away. Take her deep into the woods.”
“اونو خیلی دور ببرش . اونو ببر به ته جنگل .”
And then the queen looked deep into the hunter’s eyes.
بعد ملکه به عمق چشم های شکارچی نگاه کرد
“She must never come back.”
“اون هرگز نباید برگرده .”
The hunter found Snow White, and took her into the forest.
شکارچی سفید برفی رو پیدا کرد و اونو به جنگل برد .
When they reached the deepest, darkest part of the forest, the hunter stopped.
وقتی به عمیق ترین و تاریک ترین بخش جنگل رسیدن ، شکارچی وایستاد .
“Go!” he whispered. “Run fast and far and don’t ever go home!”
اون با صدای آروم گفت :”برو””سریع بدو به دور و هرگز به خونه برنگرد !”
Snow White watched the hunter disappear.
سفید برفی شکارچی رو دید که ناپدید شد .
“Well, I can’t go home now,” she muttered.
اون زیر لب گفت :”خب، حالا دیگه نمیتونم برگردم خونه .”
She looked around at the dark and silent forest.
اون به اطرافش توی جنگل تاریک و ساکت نگاه کرد .
It started to rain.
بارون شروع به باریدن کرد .
“But I can’t stay here either. Ok feet, let’s go.”
“اما نمیتونم اینجا بمونم . خب پاها، بریم .”
Snow White ran and ran.
سفید برفی دوید و دوید .
She ran across a stream, up a hill, and down into a dark valley.
اون از روی جویبار رد شد ، از یه تپه بالا رفت و به یه دره تاریک رسید .
She ran all morning.
اون کل صبح رو دوید .
By midday her pale skin and rosy cheeks were covered in mud and scratches.
تا ظهر، پوست روشن و گونه های سرخش با گل و خراش ها پوشیده شده بود .
By early afternoon her long black hair was full of sticks and leaves.
تا اولای بعد از ظهر ، موهای بلند و سیاهش پر از شاخه ها و برگ ها شده بود .
By night, she was not beautiful anymore.
تا شب ، دیگه زیبا نبود .
She was tired, hungry, and shivering with cold.
اون خسته ، گرسنه و از سرما لرزون بود .
But then Snow White smelled wood smoke in the air.
اما بعدش سفید برفی بوی دود چوب رو توی هوا حس کرد .
She followed the smell and found a cottage in the woods.
اون بو رو دنبال کرد و کلبه ای توی جنگل پیدا کرد .
There was a warm, golden glow from the windows.
یه نور گرم و طلایی از پنجره ها می تابید .
She knocked on the door.
اون به در زد .
“Hello?” She called out. “Is anyone home?”
اون صدا زد :”سلام ؟ کسی خونه است ؟ ”
There was no answer.
هیچ جوابی نیومد .
She pushed the door open and went inside.
اون در رو هل داد و وارد شد .
Inside the cottage were seven tiny beds, seven tiny chairs, and a roaring fire.
داخل کلبه هفت تا تخت کوچیک ، هفت تا صندلی کوچیک و یه آتش شعله ور بود .
A big table was covered with dirty dishes.
یه میز بزرگ پر از ظرف های کثیف بود .
Snow White was very hungry and thirsty.
سفید برفی خیلی گرسنه و تشنه بود .
She found some bread, and ate the whole loaf.
اون یه مقدار نون پیدا کرد و کل قرص نون رو خورد .
She found some milk, and drank the whole bottle.
اون یه مقدار شیر پیدا کرد و کل بطری رو نوشید .
Then she sat in front of the fire to get warm.
بعد جلوی آتش نشست تا گرم بشه .
And just like that, she fell asleep.
و همینطور ناگهان ، اون خوابش برد .
When she woke up, there were seven dwarfs standing around her.
وقتی بیدار شد ، هفت تا کوتوله دور اون وایستاده بودن .
Snow White rubbed her eyes.
سفید برفی چشماش رو مالید .
“Who are you?” she said.
اون گفت :”شما کی هستید ؟ ”
“This is OUR house!” said one dwarf, angrily.
یکی از کوتوله ها با عصبانیت گفت :”این خونه ماست ”
“Who are YOU?”
“تو کی هستی؟”
“Shhh, you’ll scare her!” said another.
یه کوتوله دیگه گفت :”هیس ، تو اونو میترسونی !”
“She’s a giant. She scares me!” said yet another.
یکی دیگه گفت :”اون یه غوله . اون منو میترسونی! ”
“Can I stay with you?” asked Snow White.
سفید برفی پرسید :”میتونم با شما بمونم ”
“It seems I can’t go home.”
“انگار نمیتونم برگردم خونه “
The dwarfs whispered amongst themselves.
کوتوله ها باهم پچ پچ کردن.
“Ok,” they agreed.
اونا موافقت کردن :”باشه ”
“But only if you help us wash the dishes.
“اما فقط اگه به ما کمک کنی و ظرف ها رو بشوری ”
We hate washing dishes!”
“ما از شستن ظرفا متنفریم!”
“It’s a deal,” said Snow White.
سفید برفی گفت :”قبول ”
And so, Snow White found a new home with the seven dwarfs.
پس ، سفید برفی همراه هفت کوتوله ها خونه جدیدی پیدا کرد .
Every morning she washed the dishes.
هر صبح اون ظرف ها رو میشست .
And every morning, as the dwarfs left for work, they said
و هر صبح وقتی کوتوله ها به سر کار میرفتن ، میگفتن :
“Be careful. Don’t open the door for anyone…
“مراقب باش . در رو برای هیچکس باز نکن ”
… And thank you for washing the dishes.
“… و ممنون که ظرفا رو میشوری
We really hate washing dishes.”
ما واقعا از شستن ظرف ها متنفریم .”
Back at the castle, the queen was feeling better.
توی قلعه ، ملکه حالش بهتر شده بود .
She thought Snow White was gone forever.
اون فکر میکرد سفید برفی برای همیشه رفته .
But she was still a little afraid.
اما اون هنوزم کمی ترسیده بود .
“Com e and play Scrabble with me, my love!”
“بیا و باهام اسکرابل بازی کن ،عشقم !”
shouted the King from the bottom of the stairs.
پادشاه از پایین پله ها داد زد :
“You can go first!”
“تو میتونی اول بازی کنی !”
“Maybe later, dearest,” replied the queen.
ملکه جواب داد : “شاید بعداً عزیزم ”
She stood in front of her magic mirror.
اون جلوی آینه جادوییش ایستاد .
“Magic mirror on the wall, who is the most beautiful of all?”
“آینه جادویی روی دیوار ، زیباترین آدم بین همه کیه ؟ ”
The mirror replied: “You are very beautiful, my Queen.
آینه جواب داد :”شما خیلی زیبایید ملکه من
But the girl Snow White is the most beautiful woman in the world.”
“اما دختر سفید برفی زیباترین زنه جهانه! ”
“Snow White is ALIVE??” shouted the queen.
ملکه داد زد :”سفید برفی زنده است ؟؟”
“She is living with the seven dwarfs in the forest,” said the mirror.
آینه گفت :”اون با هفت کوتوله توی جنگل زندگی میکنه
“Last night, she was not very beautiful.
“دیشب اون خیلی زیبا نبود
But as of… 1pm today, she is more beautiful than you.”
اما از ساعت ۱ بعد از ظهر ، اون از شما زیباتره”
“RATS!” shouted the queen.
ملکه داد زد :”لعنت! ”
She went to her closet and got her old coat and old boots.
اون به کمدش رفت و کت و چکمه های قدیمیش رو برداشت .
“I’ll have to kill her myself!”
“باید خودم اونو بکشم ! ”
She ran out of the palace,
اون از قصر بیرون دوید
jumped into her fastest carriage,
و داخل سریع ترین کالسکه اش پرید
and sped off towards the forest.
و به سمت جنگل حرکت کرد .
Snow White was reading beside the fire
سفید برفی کنار آتش نشسته بود و کتاب میخوند.
when there was a knock on the door.
که ناگهان در زده شد .
KNOCK! KNOCK!
تق تق !
She peeked through the window.
اون از پنجره نگاهی انداخت .
There was a woman holding a basket of fruit.
یه زن ، سبدی از میوه ها توی دستش داشت .
The woman had a beautiful face,
زن چهره زیبایی داشت
but she was wearing an old dress and old boots.
اما لباس و چکمه های قدیمی پوشیده بود
“FRUIT! FRESH FRUIT!
“میوه ! میوه تازه !
APPLES AND BANANAS AND PEARS AND ORANGES!”
سیب و موز و گلابی و پرتغال!”
” I want some fruit…” thought Snow White.
سفید برفی فکر کرد :”من یکم میوه میخوام …”
The woman saw Snow White through the window.
زن سفید برفی رو از پنجره دید .
“Hello dear!” said the woman.
زن گفت :”سلام عزیزم !
“Do you want some fruit?
میخوای یه کم میوه داشته باشی ؟
I have delicious apples today…”
امروز سیب های خوشمزه ای دارم … ”
“I love apples…” said Snow White.
سفید برفی گفت :”من عاشق سیب ها هستم …..
“But I’m not supposed to open the door for anyone…
اما نباید در رو برای کسی باز کنم ….
… those apples might be poisoned.”
این سیب ها ممکنه مسموم باشن.”
“Oh, how silly,” said the woman.
زن گفت :”اون ، چه احمقانه ”
She cut an apple in half.
اون یه سیب رو نصف کرد .
“ You can taste half, and I will eat the other half.
“تو میتونی نصفش رو بچشی و من نصف دیگه اش رو میخورم .
That way you know it’s NOT poisoned.”
“اینجوری میفهمی که مسموم نیست .”
Snow White opened the door.
سفید برفی در رو باز کرد .
The woman gave one half of the apple to Snow White,
زن نصف سیب رو به سفید برفی داد
And ate the other half.
و نصف دیگه اش رو خودش خورد .
When Snow White saw the woman eating the juicy apple,
وقتی سفید برفی زن رو در حال خوردن سیب آبدار دید ،
Her mouth watered.
دهنش آب افتاد.
She couldn’t stop herself.
اون نتونست جلوی خودش رو بگیره.
She took a big bite of the apple.
اون یه گاز بزرگ از سیب زد.
Almost immediately, Snow White fell to the ground.
تقریباً بلافاصله، سفید برفی به زمین افتاد.
The apple was poisoned, but only on one half!
سیب مسموم بود، اما فقط نصفش!
The queen sighed with relief.
ملکه با خیالی راحت نفس کشید.
Quickly, she got back into her carriage and rode back to the castle.
سریع به کالسکهاش برگشت و به قلعه برگشت.
When the dwarfs arrived home,
وقتی کوتولهها به خون رسیدن،
They found Snow White lying on the floor.
اونا سفید برفی رو روی زمین خوابیده پیدا کردن.
They yelled in her ears.
اونا توی گوشاش داد زدن.
They tickled her feet.
اونا پاهاش رو قلقلک دادن.
They poured cold water on her face.
اونا آب سرد روی صورتش ریختن.
But she didn’t wake up.
اما اون بیدار نشد.
“Is she … dead?” asked one dwarf.
یکی از کوتولهها پرسید: ” اون … مرده؟”.
“She doesn’t seem to be alive…” said a second.
کوتوله دوم گفت:”به نظر نمیرسه که زنده باشه…”
And so the dwarfs made a glass coffin for their beloved friend.
و بنابراین، کوتولهها برای دوست عزیزشون تابوت شیشهای ساختن.
They set it on a table in a beautiful part of the forest,
اونو روی یه میز در قسمتی زیبا از جنگل گذاشتن،
Surrounded by flowers.
که با گلها احاطه شده بود.
Snow White lay there for over a year:
سفید برفی بیش از یه سال اونجا خوابیده بود:
Through spring,
از بهار،
Summer,
تابستان،
Autumn,
پاییز،
And winter.
و زمستان.
One day, a prince from a different kingdom
یه روز، یه شاهزاده از یه پادشاه دیگه
Was walking through the forest with his dog.
در حال قدم زدن با سگش توی جنگل بود.
He saw Snow White’s strange glass coffin.
اون تابوت شیشهای عجیب سفید برفی رو دید.
He brushed off the leaves and saw Snow White inside.
اون برگها رو کنار زد و سفید برفی رو داخل تابوت دید.
Just then, he tripped over his dog
همون موقع، اون پاش به سگش گیر کرد
And knocked the coffin off the table!
و تابوت رو از روی میز انداخت!
Snow White rolled out of the coffin and onto the grass.
سفید برفی از تابوت بیرون افتاد و روی چمنها غلتید.
“Oh no! Oh dear!” The prince shouted.
شاهزاده داد زد:”اوه نه! اوه عزیز!”
But then an amazing thing happened:
اما بعد اتفاق عجیبی افتاد:
The piece of poisoned apple
یه تیکه از سیب مسموم
That was stuck in Snow White’s throat fell out,
که توی گلوی سفید برفی گیر کرده بود، بیرون افتاد،
And she began to cough.
و اون شروع به سرفه کرد.
The prince rushed to help her.
شاهزاده به کمک اون شتافت.
“Apples…” she coughed.
اون سرفه کرد:”سیبها…”
“I beg your pardon?” said the prince.
شاهزاده گفت:”چی گفتی؟”
“No .. more .. apples!”
“دیگه… سیب… نمیخوام!”
That night, the queen stood in front of the magic mirror
اون شب، ملکه جلوی آینه جادویی ایستاد
And asked her question.
و سوالش رو پرسید.
“Magic mirror on the wall, who is the most beautiful of all?”
“آینه جادویی روی دیوار، زیباترین آدم بین همه کیه؟”
And to her surprise, the mirror said:
و به شگفتی اون، آینه گفت:
“You are very beautiful, my Queen.
“شما خیلی زیبا هستید، ملکه من.
But… Snow White is again the most beautiful woman in the world.”
اما… سفید برفی دوباره زیباترین زن جهانه.”
“WHAAAAAAT?????” screamed the queen.
ملکه فریاد زد:”چییییییی؟؟؟؟؟”
And in her anger, she picked up a shoe
و توی عصبانتیش ، یه کفش برداشت
And threw it at the mirror.
و اونو به آینه پرتاب کرد.
The mirror smashed into a thousand pieces,
آینه به هزار تکه شکست،
And the magic inside it was released.
و جادوی داخلش آزاد شد.
“NOOOOOOOOOO!” screamed the queen.
ملکه داد زد:.”نههههههه!”
She collapsed on the floor and fell into a deep sleep.
اون روی زمین افتاد و به یه خواب عمیق رفت.
While she slept, the queen had a strange dream.
وقتی که خواب بود، ملکه خواب عجیبی دید.
In her dream, she was dancing in hot iron shoes.
توی خوابش، اون با کفشهای آهنی داغ میرقصید.
Her feet burned and burned
پاهاش میسوخت و میسوخت
But she couldn’t stop dancing.
اما نمیتونست رقصیدن رو متوقف کنه.
When the Queen woke up from this terrible dream,
وقتی ملکه از این خواب وحشتناک بیدار شد،
It was morning.
صبح شده بود.
The sun was shining, and the Queen felt…
خورشید میتابید و ملکه احساس کرد…
…different.
… متفاوت.
The magic mirror’s spell was broken,
جادوی آینه شکسته بود،
So she didn’t feel anxious or jealous anymore.
پس دیگه احساس اضطراب یا حسادت نمیکرد.
She felt free.
اون احساس آزادی کرد.
She went downstairs to find her husband.
اون به طبقه پایین رفت تا شوهرش رو پیدا کنه.
She really wanted to play Scrabble.
اون واقعاً میخواست اسکرابل بازی کنه.
And what happened to Snow White?
و چه اتفاقی برای سفید برفی افتاد؟
The dwarfs were very happy to see Snow White alive.
کوتولهها خیلی خوشحال بودن که سفید برفی زنده بود.
They invited the prince for dinner.
اونا شاهزاده رو برای شام دعوت کردن.
When the prince learned that nobody liked washing dishes,
وقتی شاهزاده فهمید که هیچکس شستن ظرفها رو دوست نداره،
He bought them a dishwasher.
اون براشون یه ماشین ظرفشویی خرید.
Everybody lived happily ever after.
همه تا آخر عمر به خوشی زندگی کردن.
فقط یک کلیک تا کشف داستانهای جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!