Be happy in every situation
Be happy in every situation
توی هر شرایطی خوشحال باش
In a quaint little village there lived an old lady named Mary.
توی یه روستای کوچک و جذاب، یه پیرزن به اسم مری زندگی میکرد.
Mary was known for her kind heart and willingness to help her neighbors.
مری به خاطر قلب مهربونش و آمادگیش برای کمک به همسایه هاش معروف بود.
Though she lived alone she was never lonely as the villagers often visited her to seek her wisdom and share their stories.
اگرچه اون تنها زندگی میکرد، اما هیچوقت احساس تنهایی نمیکرد، چون روستاییان اغلب به دیدنش میومدن تا از خرد اون بهرهمند بشن و داستان هاشون رو با اون به اشتراک بزارن.
In return for her kindness, they brought her food and supplies ensuring she never went hungry.
به جای مهربونی اون ، اونا براش غذا و وسایل میاوردن و مطمئن میشدن که اون اصلا گرسنه نمیمونه.
One chilly autumn morning Mary decided to venture into the forest to gather some wood for her fireplace.
یه صبح سرد پاییزی، مری تصمیم گرفت به جنگل بره تا یکم هیزم برای شومینهاش جمع کنه.
As she wandered deeper into the woods she stumbled upon something unusual – a large old pot partially buried in the ground.
وقتی اون بیشتر به داخل جنگل رفت، به یه چیز غیرمعمول برخورد – یه دیگ بزرگ و قدیمی که بخشی از اون توی زمین دفن شده بود.
Curious, Mary brushed off the dirt and opened the pot.
با کنجکاوی، مری خاکها رو پاک کرد و دیگ رو باز کرد.
To her astonishment, it was filled with glittering gold coins.
به شگفتیش، دیگ پر از سکههای طلای درخشان بود.
Mary’s heart leapt with joy.
قلب مری از شادی پر شد.
She imagined a new life filled with comfort and luxury.
اون زندگی جدیدی پر از راحتی و تجمل رو تصور کرد.
She saw herself living in a grand house, sitting by a beautiful fireplace on an elegant chair.
اون خودش رو توی خونه ای بزرگ و کنار یه شومینه زیبا روی یه صندلی شیک تصور کرد.
But there was one problem: the pot was too heavy for her to carry alone.
اما یه مشکل وجود داشت: دیگ برای اون خیلی سنگین بود که تنهایی اونو حمل کنه.
Determined, Mary fashioned a makeshift slide from wooden planks and tied a sturdy cloth around the pot.
با اراده، مری یه سرسره موقت از تختههای چوبی درست کرد و یه پارچه محکم دور دیگ بست.
With great effort, she began to pull the pot towards her home.
با تلاش زیاد، اون شروع به کشیدن دیگ به سمت خونش کرد.
As she dragged the heavy pot along, she noticed something strange: the gold coins Inside the pot started to change color.
وقتی اون دیگ سنگین رو میکشید، متوجه یه چیز عجیب شد: سکههای طلا داخل دیگ شروع به تغییر رنگ کردن.
When she paused to catch her breath and looked Inside, the gold had turned to silver.
وقتی وایستاد تا نفس بگیره و داخل دیگ رو نگاه کرد، طلا به نقره تبدیل شده بود.
Mary felt a pang of disappointment but quickly reminded herself that silver was still valuable.
مری احساسی از ناامیدی رو تجربه کرد، اما سریعاً به خودش یادآوری کرد که نقره هم ارزشمنده.
She continued her journey, reassuring herself that she could still buy a nice house and enjoy her evenings by the fireplace.
اون به سفرش ادامه داد و به خودش اطمینان داد که هنوز میتونه یه خونه زیبا بخره و از شبهاش کنار شومینه لذت ببره.
However, as she pulled the pot further, the silver began to change again.
با این حال، وقتی دیگ رو بیشتر کشید، نقره دوباره شروع به تغییر کرد.
This time, it turned into iron.
این بار به آهن تبدیل شد.
Mary stopped and stared at the pot, feeling a deep sense of despair.
مری وایستاد و به دیگ خیره شد و احساس ناامیدی عمیق رو تجربه کرد.
All her dreams of a luxurious life seemed to vanish.
همه رویاهای اون از یه زندگی لوکس به نظر میرسید که ناپدید شده.
But then she took a deep breath and smiled.
اما بعد یه نفس عمیق کشید و لبخند زد.
She realized that she had been happy before finding the pot, living a simple life with the love and support of her neighbors.
اون فهمید که قبل از پیدا کردن دیگ خوشحال بود، با عشق و حمایت همسایه هاش زندگی سادهای داشت .
As she sat down to rest, Mary decided to be grateful for what she had rather than what she had lost.
وقتی نشست تا استراحت کنه، مری تصمیم گرفت برای اون چیزی که داره سپاسگزار باشه، نه اون چیزی که از دست داده .
She thought about her cozy little home, the warm meals her neighbors brought her, and the joy she found in helping others.
اون به خونه کوچک دنجش، غذاهای گرمی که همسایه هاش براش میاوردن، و شادی که توی کمک به دیگران پیدا میکرد، فکر کرد.
She knew that true happiness didn’t come from wealth but from the love and kindness shared with those around her.
اون میدونست که خوشبختی واقعی از ثروت نمیاد بلکه از عشق و مهربانی که با اطرافیانش به اشتراک میزاره میاد.
Mary left the pot in the forest and returned home, content with her life.
مری دیگ رو توی جنگل رها کرد و به خونه برگشت و از زندگیش راضی بود.
That evening, as she sat by her fireplace on her old but comfortable chair, she felt a warmth in her heart that no amount of gold could ever bring.
اون شب، وقتی کنار شومینهاش روی صندلی قدیمی اما راحتش نشست، اون گرمایی توی قلبش حس کرد که هیچ مقدار طلایی نمیتونست به اون بده.
Mary continued to live her life as she always had, helping her neighbors and receiving their love in return.
مری به زندگیش همونطور که همیشه زندگی کرده بود ادامه داد، به همسایه هاش کمک میکرد و در عوض عشق اونا رو میگرفت.
And so, Mary proved that true happiness comes from within, and she remained content and cheerful no matter the circumstances.
و به این ترتیب، مری ثابت کرد که خوشبختی واقعی از درون میاد و اون توی هر شرایطی شاد و راضی باقی موند.
She had learned to be happy in every situation, and that made her richer than any pot of gold ever could.
اون یاد گرفته بود که توی هر شرایطی خوشحال باشه و این اون رو از هر دیگ طلایی ثروتمندتر کرد.
New Words
Meaning | Definition | Words |
Her face lit up with astonishment when she saw the gold coins
چهرهاش از تعجب روشن شد وقتی سکههای طلا را دید |
great surprise | astonishment
تعجب زیاد |
She built a makeshift slide from wooden planks.
او یک سرسره موقت از تختههای چوبی ساخت |
a temporary or improvised solution | makeshift
یک راهحل موقت یا بداهه |
She kept reassuring herself that Sil was still valuable
او مدام به خودش اطمینان میداد که سیل هنوز ارزشمند است |
giving Comfort or confidence | reassuring
دادن آرامش یا اعتماد |
She felt a deep sense of Despair when the coins turned to iron
وقتی سکهها به آهن تبدیل شدند، او احساس ناامیدی عمیقی کرد |
complete loss of Hope | despair
از دست دادن کامل امید |
She was content with her simple life in the village
او با زندگی سادهاش در روستا خوشحال بود |
in a state of peaceful happiness | content
در حالتی از خوشبختی و آرامش |
The forest was Serene with the sound of rustling leaves
جنگل با صدای خشخش برگها آرام بود |
calm peaceful and untroubled | Serene
آرام، صلحآمیز و بدون نگرانی |
She showed resourcefulness by making a slide for the part
او با ساختن سرسره برای مهمانی، توانایی خود در حل مشکلات را نشان داد |
ability to find quick and clever ways to overcome difficulties | resourcefulness
توانایی یافتن راههای سریع و هوشمندانه برای غلبه بر مشکلات |
She felt a Pang of disappointment when she saw the iron coins
وقتی سکههای آهنی را دید، احساس ناراحتی شدیدی کرد |
a sudden sharp feeling especially of sadness or regret | Pang
احساس ناگهانی و شدید، بهویژه از غم یا پشیمانی |
She expressed her gratitude by helping her neighbors in return
او با کمک به همسایگان خود، قدردانیاش را نشان داد |
the quality of being thankful | gratitude
کیفیت شکرگزار بودن |
She gave herself reassurance that everything would be okay even with the iron coins او به خودش اطمینان میداد که همه چیز درست خواهد شد حتی با سکههای آهنی |
the action of removing someone’s doubts or fears | reassurance
عمل رفع شک یا ترس از کسی |
فقط یک کلیک تا کشف داستانهای جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!