The magic cow

The magic cow

گاو جادویی

 

 

 

Once upon a time there was a man who had two wives.

روزی روزگاری مردی بود که دوتا زن داشت.

 

One day his first wife became ill.

یه روز، همسر اول اون مریض شد.

 

She called her two children and said to them, “My dear children, soon I will die, now kiss me and say goodbye.”

اون دوتا فرزندش رو صدا زد و به اونا گفت: «فرزندان عزیزم، به زودی می‌خوام بمیرم. حالا منو ببوسید و خداحافظی کنید.»

 

Her children were very sad.

بچه هاش خیلی ناراحت شدن.

 

“Mother,” they said, “our father’s second wife hates us. If she doesn’t give us food, what shall we do?”

اونا گفتن: «ماملن، همسر دوم پدر از ما متنفره. اگه به ما غذا نده، چیکار کنیم؟»

 

“Don’t worry,” their mother said. “When you’re hungry, go into the forest. You’ll find someone to feed you there.”

مادرشون گفت: «نگران نباشید. وقتی گرسنه شدید به جنگل برید. اونجا کسی رو پیدا میکنید که به شما غذا بده.»

 

The mother died, and the two boys cried for many days.

مادرشون مُرد و دوتا پسر برای روزهای زیادی گریه کردن.

 

Then they went to their father’s second wife.

بعد پیش همسر دوم پدرشون رفتن.

 

“Please,” they said, “we’re hungry. Let us eat with you.”

اونا گفتن: «لطفاً، ما گرسنه‌ایم. بزار با شما غذا بخوریم.»

 

“What?” said their stepmother. “You want me to give you food? I don’t have enough for my children. Go away! I haven’t got anything for you.”

نامادری‌شون گفت: «چی؟ شما میخواید من به شما غذا بدم؟ من حتی برای بچه های خودم هم غذای کافی ندارم. برید! برای شما چیزی ندارم.»

 

The younger brother began to cry.

برادر کوچکتر شروع به گریه کرد.

 

“I’m hungry,” he said to his older brother. “I want something to eat.”

اون به برادر بزرگترش گفت: «من گرسنه‌ام. میخوام یه چیزی بخورم.»

 

His older brother took his hand.

برادر بزرگتر دست اونو گرفت.

 

“Don’t worry,” he said. “Remember what our mother said. We’ll go into the forest and find someone to feed us there.”

اون گفت: «نگران نباش.یادته مامانمون چی گفت. به جنگل میریم و کسی رو پیدا می‌کنیم که به ما غذا بده.»

 

So the two children went into the forest, and there they found a cow.

پس دوتا بچه به جنگل رفتن و اونجا یه گاو پیدا کردن.

 

The cow was very kind to them.

گاو با اونا خیلی مهربون بود.

 

Every day she gave them food to eat.

هر روز به اونا غذا می‌داد.

 

The children were happy. They were never hungry.

بچه‌ها خوشحال بودن. اونا دیگه اصلا گرسنه نبودن

 

The children of the second wife could not understand it.

بچه های همسر دوم نمیتونستن اینو درک کنن.

 

“Who feeds you?” they asked their brothers. “Why are you never hungry, and why do you go to the forest every day?”

اونا از برادر هاشون پرسیدن: «کی به شما غذا میده؟ چرا اصلا گرسنه نیستید و چرا هر روز به جنگل میرید؟»

 

One morning the oldest girl said, “I’m coming with you to the forest today. I want to know where you find your food.”

یه صبح، دختر بزرگتر گفت: «امروز با شما به جنگل میام. میخوام بدونم غذاتون رو از کجا پیدا می‌کنید.»

 

Her two stepbrothers tried to stop her.

دو تا برادر ناتنیش سعی کردن اونو متوقف کنن.

 

“No, don’t come,” they said. “You’ll be tired and hungry. We don’t do anything in the forest. We have no mother to give us food, so we just walk all day until we’re tired.”

اونا گفتن: «نه، نیا. تو خسته و گرسنه میشی. ما توی جنگل کاری نمی‌کنیم. مادر نداریم که به ما غذا بده، پس تمام روز راه میریم تا خسته بشیم.»

 

But their sister asked them again and again.

اما خواهرشون بارها و بارها از اونا درخواست کرد.

 

So at last they agreed to take her.

در نهایت موافقت کردن که اونو با خودشون ببرن.

 

They walked about in the forest all day until they came to the home of the cow.

اونا کل روز توی جنگل راه رفتن تا به محل زندگی گاو رسیدن.

 

The older boy didn’t want to tell his stepsister about the cow.

پسر بزرگتر نمی‌خواست به خواهر ناتنیش درباره گاو بگه.

 

He wanted to keep the secret, but his little brother was very hungry, and he said, “Please, I’ll die if I don’t have some food. Call the cow and let’s eat.”

اون می‌خواست این راز رو حفظ کنه، پس برادر کوچکترش خیلی گرسنه بود و گفت: «لطفاً، اگر چیزی نخورم، می‌میرم. گاو رو صدا بزن تا غذا بخوریم.»

 

So they called the cow, and she came and gave food to the brothers, and they ate it.

پس اونا گاو رو صدا زدن و اون اومد و به برادرها غذا داد و اونا غذا رو خوردن.

 

When they got home, the children’s stepsister said to her mother, “I know my brothers’ secret. There’s a cow in the forest who gives them food every day.”

وقتی به خانه برگشتن، خواهر ناتنی بچه‌ها ، به مادرش گفت: «من راز برادرانم رو میدونم. توی جنگل یه گاو هست که هر روز به اونا غذا میده.»

 

The next day the woman went to her husband.

روز بعد، زن پیش شوهرش رفت.

 

“Husband,” she said, “you know that I’m pregnant, and our new baby will soon be born. I need to eat very good food. If I don’t eat well, the baby won’t be strong. Bring me the cow from the forest.”

اون گفت: «شوهر، میدونی که من باردارم و به زودی نوزاد ما به دنیا میاد. من نیاز دارم غذای خیلی خوبی بخورم. اگه خوب غذا نخورم، بچه قوی نمیشه. گاو رو از جنگل برام بیار.»

 

What cow?” her husband said. “I don’t have a cow.”

شوهرش گفت: «کدوم گاو؟ من گاوی ندارم.»

 

His wife became angry.

همسرش عصبانی شد.

 

“I know your secret,” she said. “I want the cow that feeds your children.”

اون گفت: «من رازت رو میدونم. گاوی رو میخوام که به بچه هات غذا میده.»

 

So her husband brought the cow from the forest and gave it to his wife.

بنابراین شوهرش گاو رو از جنگل آورد و به همسرش داد.

 

“Kill it,” she said. “I must eat its meat to make my baby strong.”

اون گفت: «بکش اونو. من باید گوشتش رو بخورم تا بچه‌ام قوی بشه.»

 

Her husband tried to argue with her, but she didn’t listen to him.

شوهرش سعی کرد با اون بحث کنه، اما اون به حرف‌هاش گوش نداد.

 

At last he agreed to kill the cow.

آخرش اون موافقت کرد که گاو رو بکشه.

 

He picked up his knife and cut the cow’s throat, but the cow refused to die.

اون چاقویش رو برداشت و گلوی گاو رو برید، اما گاو حاضر به مردن نشد.

 

Then his wife said, “If the cow doesn’t die, I will kill your two children.”

بعد همسرش گفت: «اگر گاو نمی‌میره ، من دوتا بچه ات رو می‌کشم.»

 

When the children heard this, they said, “Let the cow die,” and she died.

وقتی بچه‌ها اینو شنیدن، گفتن: «بزار گاو بمیره» و گاو مُرد.

 

The woman tried to skin the cow, but the skin refused to come off the meat.

زن سعی کرد پوست گاو رو بکنه، اما پوست حاضر نشد از گوشت جدا بشه.

 

“If this skin doesn’t come off the dead cow,” the woman said, “I will kill the children.”

زن گفت: «اگه این پوست از گاو مرده جدا نشه، من بچه‌ها رو می‌کشم.»

 

When the children heard this, they said, “Let the skin come off,” and the skin came off the dead cow.

وقتی بچه‌ها اینو شنیدن، گفتن: «بزار پوست جدا بشه» و پوست از گاو مرده جدا شد.

 

The woman put the meat into the pot and tried to cook it, but the meat refused to cook.

زن گوشت رو توی دیگ گذاشت و سعی کرد اونو بپزه، اما گوشت حاضر به پختن نشد.

 

“If the meat doesn’t cook, I will kill the children,” said the woman.

زن گفت: «اگه گوشت نپزه، من بچه‌ها رو می‌کشم.»

 

When the children heard this, they said, “Let the meat cook,” and the meat began to cook.

وقتی بچه‌ها اینو شنیدن، گفتن: «بزار گوشت بپزه» و گوشت شروع به پختن کرد.

 

When the meat was cooked, the woman tried to take the pot off the fire, but the pot didn’t move.

وقتی گوشت پخت، زن سعی کرد دیگ رو از روی آتش برداره، اما دیگ تکون نخورد.

 

“If the pot doesn’t come off the fire, I will kill the children,” said the woman.

زن گفت: «اگه دیگ از روی آتش پایین نیاد، من بچه‌ها رو می‌کشم.»

 

When the children heard this, they said, “Let the pot come off the fire,” and it came off the fire.

وقتی بچه‌ها اینو شنیدن، گفتن: «بزار دیگ از روی آتش پایین بیاد» و دیگ از روی آتش پایین اومد.

 

Then the woman took the meat out of the pot and ate it.

بعد زن گوشت رو از دیگ بیرون آورد و اونو خورد.

 

The two brothers were worried.

دو برادر نگران بودن.

 

“Now our stepmother has killed our cow, and now she wants to kill us,” they said.

اونا گفتن: «حالا نامادریمون گاومون رو کشته و حالا میخواد ما رو هم بکشه.»

 

“We must run away,” so they ran away into the forest.

«ما باید فرار کنیم» پس به جنگل فرار کردن.

 

There they lost each other.

اونجا اونا همدیگه رو گم کردن.

 

One brother went one way, the other went another way.

یکی از برادرها به یه سمت رفت و اون یکی به یه سمت دیگه.

 

Years passed and the brothers grew up.

سال‌ها گذشت و برادرها بزرگ شدن.

 

The younger brother went away, but the older brother stayed near the forest.

برادر کوچکتر رفت، اما برادر بزرگتر نزدیک جنگل موند.

 

One day, as the older brother was walking near a village, he saw a girl and he fell in love with her.

یه روز وقتی برادر بزرگتر نزدیک یه روستا راه می‌رفت، دختری رو دید و عاشق اون شد.

 

She was the daughter of the chief.

اون دختر رئیس قبیله بود.

 

The chief had many daughters, but this one was the most beautiful of them all.

رئیس قبیله دختر های زیادی داشت، اما این یکی زیباترین اونا بود.

 

The young man began to meet the girl secretly, and she fell in love with him too.

جوان شروع به دیدار مخفیانه با دختر کرد و اونم عاشق اون شد.

 

Now there was a war between the villages at that time.

توی اون زمون  بین روستاها یه جنگ بود.

 

Every night, when it was dark, enemies came to fight against the village where the chief and his daughter lived.

هر شب وقتی هوا تاریک می‌شد، دشمن ها برای جنگ به روستایی که رئیس و دخترش توی اون زندگی می‌کردن میومدن.

 

So every night, the young man came to fight for the chief.

پس هر شب جوان برای رئیس قبیله می‌جنگید.

 

One day, the chief said to his men, “Who is the stranger who comes every night and fights beside me? I want to meet him.”

یه روز، رئیس به مردانش گفت: «این غریبه‌ای که هر شب میاد و کنار من می جنگه کیه؟ میخوام اونو ملاقات کنم.»

 

“Ask your daughters,” his men said. “They will know.”

مردانش گفتن: «از دخترات بپرس. اونا میدونن.»

 

So the chief told everyone to come to a meeting.

پس رئیس به همه گفت که به یه جلسه بیان.

 

When they were all together, he called his daughters and said to them, “Bring your husbands and your lovers here so that I can see them all.”

وقتی همه جمع شدن، اون دختراش رو صدا زد و به اونا گفت: «شوهرها و معشوقه‌هاتون رو بیارید تا همه رو ببینم.»

 

So all the chief’s daughters came with their husbands and their lovers.

پس همه دختران رئیس قبیله با شوهران و معشوقه‌هاشون اومدن.

 

But the young man from the forest, who loved the chief’s most beautiful daughter, had smallpox and he was very ill.

اما جوانی که عاشق زیباترین دختر رئیس بود، آبله داشت و خیلی مریض بود.

 

He sat far away from the others and did not look up at the chief.

اون دور از بقیه نشست و به رئیس نگاه نکرد.

 

The chief’s beautiful daughter ran up to him and took his hand.

دختر زیبای رئیس قبیله به سمت اون دوید و دستش رو گرفت.

 

“What are you doing?” said the chief. “Come away from that man. He has smallpox!”

رئیس گفت: «داری چیکار می‌کنی؟ از اون مرد دور شو. اون آبله داره!»

 

“But father,” said the girl, “this is the man who fights beside you every night. He is brave and strong. I love him and I want to marry him.”

دختر گفت: «اما پدر، این همون مردیه که هر شب کنار تو می جنگه. اون شجاع و قویه. من اونو دوست دارم و میخوام با اون ازدواج کنم.»

 

The chief was angry when he heard this.

رئیس وقتی اینو شنید عصبانی شد.

 

He didn’t want his daughter to marry a man with smallpox.

اون نمی‌خواست دخترش با مردی که آبله داره ازدواج کنه.

 

He began to shout at her.

اون شروع به فریاد زدن بر سر دخترش کرد.

 

Then he stopped. Everyone was looking at him.

بعد متوقف شد. همه به اون نگاه می‌کردن.

 

“What’s the matter?” asked the chief. “Why are you all looking at me?”

رئیس پرسید: «چی شده؟ چرا همه به من نگاه می‌کنید؟»

 

“Your head, sir,” the people said. “Look! It’s growing. It’s getting bigger and bigger.”

مردم گفتن: «سرتون آقا، نگاه کنید! داره بزرگ میشه. بزرگتر و بزرگتر میشه.»

 

The chief put his hands up to his head. It was true. His head was growing bigger and bigger.

رئیس دست‌هاش رو روی سرش گذاشت. درست بود. سرش بزرگتر و بزرگتر میشد.

 

“Please, father,” his daughter said. “Please let me marry this man. If you don’t let me marry him, your head will grow and grow. If you do, it will become the right size again.”

دخترش گفت: «لطفاً پدر، بزار با این مرد ازدواج کنم. اگه اجازه ندی، سرت بزرگتر و بزرگتر میشه. اگه اجازه بدز، دوباره به اندازه طبیعی بر میگرده.»

 

Everyone said, “Yes, sir. Let her marry the young man. Do what she says.”

همه گفتن: «بله آقا. بزارید اون با این جوان ازدواج کنه. همون کاری رو که اون میگه انجام بدید.»

 

So the chief agreed to the marriage.

پس رئیس با ازدواج موافقت کرد.

 

At once, his head stopped growing and became the right size again.

بلافاصله، سرش متوقف شد و دوباره به اندازه طبیعی برگشت.

 

Then the young man and the chief’s daughter were married, and they lived happily ever after.

بعد جوان و دختر رئیس قبیله ازدواج کردن و اونا تا ابد خوشبخت زندگی کردن.

 

 

فقط یک کلیک تا کشف داستان‌های جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!