Poor Boy Success

Poor Boy Success

موفقیت پسر فقیر

 

 

 

Alex was a poor boy.

الکس یه پسر فقیر بود.

 

He lived in a small broken house.

اون توی یه خونه کوچیک و خراب زندگی می‌کرد.

 

His family was very poor.

خانوادش خیلی فقیر بودن.

 

They had little money and few things.

اونا پول خیلی کمی داشتن و چیزای زیادی هم نداشتن.

 

Alex had a father, a mother, a brother, and a sister.

الکس یه پدر، یه مادر، یه برادر و یه خواهر داشت.

 

They were a happy family.

اونا یه خانواده خوشحال بودن.

 

But one day everything changed.

اما یه روز همه چی تغییر کرد.

 

Alex’s father got very sick.

پدر الکس خیلی مریض شد.

 

They had no money for the doctor.

اونا پول دکتر نداشتن.

 

His father got worse and worse.

حال پدرش بدتر و بدتر شد.

 

One day his father died.

یه روز پدرش فوت کرد.

 

The family was very sad.

خانواده خیلی ناراحت شدن.

 

They cried a lot.

خیلی گریه کردن.

 

Alex promised his mother he would take care of her and his sister.

الکس به مادرش قول داد که از اون و خواهرش مراقبت کنه.

 

His brother tried to help too.

برادرش هم سعی کرد کمک کنه.

 

But one day his brother also got sick.

اما یه روز برادرش هم مریض شد.

 

There was no money to buy medicine.

پولی برای خرید دارو نبود.

 

Alex and his mother could only watch as his brother got weaker.

الکس و مادرش فقط می‌تونستن ببینن که برادرش ضعیف‌تر میشه.

 

Soon his brother died too.

خیلی زود برادرش هم فوت کرد.

 

Alex felt very alone.

الکس خیلی تنها شد.

 

He cried every night.

هر شب گریه می‌کرد.

 

After his father and brother died, Alex’s family was even poorer.

بعد از مرگ پدر و برادرش، خانواده الکس حتی فقیرتر هم شدن.

 

His mother worked very hard.

مادرش خیلی سخت کار می‌کرد.

 

She cleaned houses and washed clothes.

اون خونه‌ها رو تمیز می‌کرد و لباس‌ها رو می‌شست.

 

But it was not enough.

اما کافی نبود.

 

Sometimes they had no food.

بعضی وقتا غذایی نداشتن.

 

They were hungry.

اونا گرسنه بودن.

 

Alex wanted to help his mother.

الکس می‌خواست به مادرش کمک کنه.

 

He promised her, “I will work hard. I will become rich one day. I will take care of you and my sister.”

اون به مادرش قول داد: “سخت کار می‌کنم. یه روز پولدار میشم. از تو و خواهرم مراقبت می‌کنم.”

 

His mother hugged him. She said, “I believe in you, Alex. You are a good boy. Study hard and work hard. Never give up.”

مادرش اون رو بغل کرد و گفت: “من بهت ایمان دارم الکس. تو پسر خوبی هستی. خوب درس بخون و سخت کار کن. هرگز تسلیم نشو.”

 

His mother’s words gave him hope.

حرف‌های مادرش بهش امید داد.

 

Alex loved to learn.

الکس عاشق یاد گرفتن بود.

 

He studied at home.

اون تو خونه درس می‌خوند.

 

He read old books and learned English.

کتاب‌های قدیمی می‌خوند و انگلیسی یاد می‌گرفت.

 

He worked very hard every day.

هر روز خیلی سخت کار می‌کرد.

 

He did not give up even when he was hungry.

حتی وقتی گرسنه بود هم تسلیم نمی‌شد.

 

He wanted to keep his promise to his mother.

اون می‌خواست به قولی که به مادرش داده بود وفادار بمونه.

 

Alex found small jobs.

الکس کارای کوچیکی پیدا کرد.

 

He cleaned the streets.

اون خیابون‌ها رو تمیز می‌کرد.

 

He carried heavy bags.

کیسه‌های سنگین رو حمل می‌کرد.

 

He worked in a factory.

اون توی یه کارخانه کار می‌کرد.

 

The work was hard.

کار خیلی سخت بود.

 

His hands hurt and his back ached.

دست‌هاش درد می‌کرد و کمرش درد گرفته بود.

 

But he did not stop.

اما دست نکشید.

 

He needed to earn money for his family.

اون نیاز داشت برای خانوادش پول دربیاره.

 

Sometimes Alex cried when he was alone.

بعضی وقتا الکس وقتی تنها بود گریه می‌کرد.

 

He was sad and tired.

اون ناراحت و خسته بود.

 

But he remembered his promise.

اما قولش رو به یاد می‌آورد.

 

He wanted to make his mother proud.

اون می‌خواست مادرش بهش افتخار کنه.

 

He kept studying English.

اون به یادگیری انگلیسی ادامه داد.

 

He learned new words every day.

هر روز کلمات جدید یاد می‌گرفت.

 

He practiced speaking.

تمرین صحبت کردن می‌کرد.

 

He wanted to be ready for any chance.

اون می‌خواست برای هر فرصتی آماده باشه.

 

Alex had a friend. Her name was Lily.

الکس یه دوست داشت. اسمش لیلی بود.

 

They grew up together.

اونا با هم بزرگ شده بودن.

 

Lily was kind and smart.

لیلی مهربون و باهوش بود.

 

Alex liked her very much.

الکس خیلی لیلی رو دوست داشت.

 

But Lily’s family was not poor.

اما خانواده لیلی فقیر نبودن.

 

They had money.

اونا پول داشتن.

 

They wanted Lily to marry a rich man.

اونا می‌خواستن لیلی با یه مرد پولدار ازدواج کنه.

 

One day Lily’s parents told Alex, “You are poor. You cannot marry Lily. She needs a better life.”

یه روز والدین لیلی به الکس گفتن: “تو فقیر هستی. نمی‌تونی با لیلی ازدواج کنی. اون به زندگی بهتری نیاز داره.”

 

Alex was heartbroken.

الکس قلبش شکست.

 

He loved Lily, but he knew he was poor.

اون لیلی رو دوست داشت اما می‌دونست که فقیره.

 

He had nothing to give her.

اون چیزی نداشت که بهش بده.

 

Lily cried too.

لیلی هم گریه کرد.

 

She loved Alex, but she had to obey her parents.

اونم الکس رو دوست داشت ولی مجبور بود از والدینش اطاعت کنه.

 

Alex felt very sad.

الکس خیلی ناراحت بود.

 

He lost his love because he was poor.

اون عشقش رو به خاطر فقر از دست داده بود.

 

He felt very alone.

اون خیلی تنها شده بود.

 

He cried many nights.

شب‌های زیادی گریه کرد.

 

But he did not give up.

اما تسلیم نشد.

 

He remembered his promise to his mother and sister.

اون قولی که به مادر و خواهرش داده بود رو به یاد می‌آورد.

 

He kept working hard.

اون به کار سخت ادامه داد.

 

One day a rich man came to the factory where Alex worked.

یه روز یه مرد پولدار به کارخانه‌ای که الکس کار می‌کرد اومد.

 

The rich man’s name was Mr. Johnson.

اسم اون مرد پولدار آقای جانسون بود.

 

He was the owner of the factory.

اون صاحب کارخانه بود.

 

Mr. Johnson heard Alex speaking English.

آقای جانسون شنید که الکس داره انگلیسی صحبت می‌کنه.

 

He was very surprised.

اون خیلی تعجب کرد.

 

”Who taught you English?” he asked.

پرسید: “کی بهت انگلیسی یاد داده؟”

 

”I learned it myself,” Alex replied.

الکس جواب داد: “خودم یاد گرفتم.”

 

Mr. Johnson was impressed.

آقای جانسون تحت تأثیر قرار گرفت.

 

He saw that Alex was smart and hardworking.

اون دید که الکس باهوش و سخت‌کوشه.

 

”You have a talent,” Mr. Johnson said.

آقای جانسون گفت: “تو استعداد داری.”

 

”I want to help you.”

“می‌خوام کمکت کنم.”

 

He offered Alex a better job in his office.

اون به الکس یه کار بهتر توی دفترش پیشنهاد داد.

 

Alex was very happy.

الکس خیلی خوشحال شد.

 

He worked as Mr. Johnson’s assistant.

اون به عنوان دستیار آقای جانسون کار کرد.

 

He learned many new things.

خیلی چیزای جدید یاد گرفت.

 

He worked very hard and always did his best.

خیلی سخت کار می‌کرد و همیشه بهترین خودش رو ارائه می‌داد.

 

Mr. Johnson trusted him more and more.

آقای جانسون بیشتر و بیشتر بهش اعتماد پیدا کرد.

 

Years passed.

سال‌ها گذشت.

 

Alex continued to work hard.

الکس به سخت کار کردن ادامه داد.

 

Mr. Johnson saw that Alex was loyal and honest.

آقای جانسون دید که الکس وفادار و صادقه.

 

He saw that Alex was smart and learned quickly.

دید که الکس باهوشه و سریع یاد می‌گیره.

 

One day Mr. Johnson said, “Alex, you are ready. I want you to be the CEO of my company.”

یه روز آقای جانسون گفت: “الکس، تو آماده‌ای. می‌خوام مدیرعامل شرکتم باشی.”

 

Alex could not believe it.

الکس باورش نمی‌شد.

 

He thanked Mr. Johnson.

اون از آقای جانسون تشکر کرد.

 

He promised to work even harder.

قول داد که حتی سخت‌تر کار کنه.

 

As the CEO, Alex made the company grow.

به عنوان مدیرعامل، الکس شرکت رو گسترش داد.

 

He was very successful.

اون خیلی موفق شد.

 

He made a lot of money.

اون پول زیادی به دست آورد.

 

He did not forget his promise to his mother.

اون قولش به مادرش رو فراموش نکرد.

 

Alex saved his money.

الکس پولش رو جمع کرد.

 

He bought a big house.

یه خونه بزرگ خرید.

 

He wanted to surprise his mother and sister.

اون می‌خواست مادر و خواهرش رو غافلگیر کنه.

 

One day, he brought them to the new house.

یه روز اونا رو به خونه جدید آورد.

 

”This is our new home,” he said.

گفت: “این خونه جدید ماست.”

 

His mother and sister cried with joy.

مادر و خواهرش از خوشحالی گریه کردن.

 

They hugged Alex.

اونا الکس رو بغل کردن.

 

They were so proud of him.

خیلی بهش افتخار می‌کردن.

 

Alex kept his promise.

الکس به قولش وفا کرد.

 

He became rich.

اون پولدار شد.

 

He took care of his mother and sister.

از مادر و خواهرش مراقبت کرد.

 

He never forgot his struggles.

اون هرگز سختی‌هایی که کشیده بود رو فراموش نکرد.

 

He helped other poor children.

به بچه‌های فقیر دیگه هم کمک کرد.

 

He gave them hope.

به اونا امید می‌داد.

 

He told them, “Never give up, work hard, and believe in yourself. You can achieve your dreams.”

بهشون می‌گفت: “هرگز تسلیم نشید، سخت کار کنید و به خودتون ایمان داشته باشید. می‌تونید به رویا‌هاتون برسید.”

 

Alex’s mother looked at him with tears in her eyes.

مادر الکس با چشمای پر از اشک بهش نگاه کرد.

 

”You have made me very proud, Alex,” she said.

گفت: “الکس، خیلی بهت افتخار می‌کنم.”

 

”You are a good son. You have a big heart.”

“تو پسر خوبی هستی. دلت خیلی بزرگه.”

 

Alex hugged his mother.

الکس مادرش رو بغل کرد.

 

He remembered all the hard times.

اون تمام روزای سخت رو به یاد آورد.

 

He remembered his promise.

قولش رو به خاطر آورد.

 

His sister hugged him too.

خواهرش هم اونو بغل کرد.

 

”You are the best brother,” she said.

گفت: “تو بهترین برادر دنیایی.”

 

Alex smiled.

الکس لبخند زد.

 

He was happy he had kept his promise.

خوشحال بود که به قولش عمل کرده.

 

He had made his family proud.

اون کاری کرده بود که خانوادش بهش افتخار کنن.

 

He had found success through hard work and determination.

الکس با کار سخت و اراده موفق شده بود.

 

Alex never forgot the lessons he learned.

الکس هیچ وقت درس‌هایی که یاد گرفته بود رو فراموش نکرد.

 

He always remembered to be kind and help others.

اون همیشه به یاد داشت که مهربون باشه و به دیگران کمک کنه.

 

He knew how hard life could be.

اون می‌دونست زندگی چقدر می‌تونه سخت باشه.

 

He wanted to make the world a better place.

اون می‌خواست دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه.

 

He used his money to help poor families.

اون از پولش برای کمک به خانواده‌های فقیر استفاده می‌کرد.

 

He built schools and gave scholarships to poor children.

اون مدرسه ساخت و به بچه‌های فقیر بورس تحصیلی داد.

 

He always remembered his mother’s words: “Study hard and work hard. Never give up.”

اون همیشه حرفای مادرش رو به یاد داشت: “خوب درس بخون و سخت کار کن. هرگز تسلیم نشو.”

 

These words guided him through his life.

این کلمات در طول زندگی‌اش راهنماییش می‌کردن.

 

He taught these lessons to others.

اون این درس‌ها رو به دیگران هم یاد می‌داد.

 

He wanted everyone to have a chance to succeed.

اون می‌خواست همه شانس موفقیت داشته باشن.

 

Alex’s life was full of challenges, but he overcame them.

زندگی الکس پر از چالش بود، اما اون تونست از پسشون بر بیاد.

 

He became a symbol of hope and hard work.

اون به نمادی از امید و کار سخت تبدیل شد.

 

Many people looked up to him.

خیلی‌ها بهش احترام می‌ذاشتن.

 

They were inspired by his story.

اونا از داستانش الهام می‌گرفتن.

 

Alex knew that his journey was not just for himself.

الکس می‌دونست که سفرش فقط برای خودش نبوده.

 

It was for everyone who struggled like he did.

این سفر برای همه کسایی بود که مثل اون سختی کشیدن.

 

Alex continued to work hard.

الکس به کار سخت ادامه داد.

 

He continued to help others.

اون به کمک به دیگران ادامه داد.

 

His mother and sister were always by his side.

مادر و خواهرش همیشه کنار اون بودن.

 

Together, they made a happy family.

اونا با هم یه خانواده خوشحال رو تشکیل دادن.

 

They had tears of joy and they had hope for the future.

اونا اشک‌های شادی داشتن و برای آینده امید داشتن.

 

Alex’s story is a reminder that with hard work, determination, and a kind heart, anything is possible.

داستان الکس یه یادآوریه که با کار سخت، اراده و یه قلب مهربون، همه چیز ممکنه.

 

No matter how difficult life may seem, there is always hope.

مهم نیست زندگی چقدر سخت به نظر برسه، همیشه امید وجود داره.

 

There is always a way to achieve your dreams.

همیشه یه راه برای رسیدن به رویا‌هات وجود داره.