Poor father and daughter
Poor father and daughter
پدر فقیر و دخترش
Once a man from a village wearing old dirty clothes arrived at a large hotel with his 16-year-old daughter.
یه روز یه مرد روستایی که لباسای کهنه و کثیف پوشیده بود، با دختر 16 سالهش به یه هتل بزرگ اومد.
Seeing both of them sitting, the waiter placed two glasses of water in front of them and asked, “What should I bring for you?”
وقتی گارسون دید دوتایی نشستن، دو لیوان آب جلوشون گذاشت و پرسید: “چی بیارم براتون؟”
The man said, “I promised my daughter that if she came first in her class 10th exams at the district level, I would bring her to the largest hotel in the city to give her a treat as a reward. She got first place, now it’s my turn to fulfill my promise. So please bring a Dosa for her.”
مرد گفت: “به دخترم قول داده بودم اگه تو امتحانات کلاس دهم تو سطح منطقه اول بشه، بیارمش به بزرگترین هتل شهر و بهش جایزه بدم. الان که اول شده، نوبت منه که به قولم عمل کنم. لطفاً یه دوسا (نوعی پنکیک) براش بیارید.”
The waiter asked, “What should I bring for you, sir?”
گارسون پرسید: “شما چی میل دارین، آقا؟”
The man replied, “Nothing. I have only enough money to pay for one dosa.”
مرد جواب داد: “هیچی. فقط پول یه دوسا دارم.”
Hearing this whole thing, the waiter went to the owner and told the whole story, saying, “Sir, I want them to have a complete breakfast meal. At present, I have no money, so please deduct the bill amount from my salary.”
وقتی گارسون این ماجرا رو شنید، رفت پیش صاحب هتل و همه چیز رو تعریف کرد و گفت: “آقا، میخوام اینا یه صبحانه کامل بخورن. الان پولی ندارم، لطفاً هزینهشو از حقوقم کم کنید.”
The owner said, “Today we will give a party to them for the success of his promising daughter on behalf of the hotel.”
صاحب هتل گفت: “امروز به خاطر موفقیت این دختر بااستعداد، از طرف هتل بهشون مهمونی میدیم.”
The hoteliers decorated a table and celebrated the success of the poor girl with her father and all attendees. The owner also packed them a large bag with three dosas and a box of sweets as a gift to be distributed in the girl’s neighborhood.
هتلیها یه میز رو تزئین کردن و موفقیت این دختر فقیر رو با پدرش و همه مهمونا جشن گرفتن. صاحب هتل همچنین یه بسته بزرگ شامل سه دوسا و یه جعبه شیرینی براشون آماده کرد که تو محلشون پخش کنن.
After receiving so much respect, the poor man went to his house with tears of joy in his eyes.
بعد از اینکه اینهمه احترام دید، مرد فقیر با اشک شوق به خونه برگشت.
Time passed, and the same girl passed the examination of civil services and came back to her hometown as the city’s collector.
زمان گذشت و همون دختر تو آزمونهای اداری قبول شد و به عنوان کلکتور (مدیر شهر) به شهر خودش برگشت.
After returning, she sent a message to the hotel owner that the city collector would come for breakfast and booked a table for herself.
وقتی برگشت، به صاحب هتل پیام داد که مدیر شهر برای صبحانه میاد و یه میز رزرو کرد.
The hotel owner decorated the table well, and upon hearing the news about the city’s collector’s arrival, the entire hotel was flooded with customers.
صاحب هتل میز رو حسابی تزئین کرد و وقتی خبر اومدن مدیر شهر پیچید، هتل پر از مشتری شد.
The same girl, as the city collector, arrived at the hotel with her parents. Everyone at the hotel stood in her honor.
همون دختر که حالا مدیر شهر شده بود، با پدر و مادرش وارد هتل شد. همه به احترامش بلند شدن.
The owner presented her with a bouquet and requested her to order.
صاحب هتل یه دسته گل بهش تقدیم کرد و ازش خواست سفارش بده.
Just then, the girl stood up, bowed in front of the hotel owner and waiter, and said, “Maybe you both don’t recognize me. I’m the same girl whose father didn’t have money to afford another dosa.”
همون موقع دختر بلند شد، جلوی صاحب هتل و گارسون تعظیم کرد و گفت: “شاید منو نشناسید. من همون دختریام که باباش پول نداشت یه دوسای دیگه سفارش بده.”
“There was no money, and still, both of you, presenting a true example of humanity, held a great party and joy for me and packed sweets for my whole neighborhood too.”
“پولی نبود، ولی شما با مهربونی یه مهمونی بزرگ گرفتین و حتی برای محلمون شیرینی هم فرستادین.”
“Today I became a collector because of both of you. I was encouraged to work harder and achieve my dream. I will always remember you both for your favor.”
“امروز من به خاطر شماها مدیر شهر شدم. شما باعث شدین سختتر کار کنم و به رویام برسم. همیشه لطف شما رو یادم میمونه.”
Then she turned around and announced, “Today’s party is from my side, and I will pay the bill for all customers present and the entire hotel staff.”
بعد برگشت و اعلام کرد: “امروز مهمونی از طرف منه و من هزینهی همهی مشتریا و کارکنای هتل رو میدم.”
One should not make fun of the poverty of any poor. Respect one’s talent and encourage them. It is possible that because of you, someone reaches their destination.
هیچوقت نباید فقری رو مسخره کرد. به استعداد آدمها احترام بذارین و تشویقشون کنین. شاید به خاطر شما یکی به مقصدش برسه.