What goes around comes around
!What Goes Around Comes Around
هر دستی که بدی از همون دست هم می گیری!
Once there was a man named Alex who loved bikes.
روزی روزگاری مردی به نام الکس بود که عاشق دوچرخهها بود
He had been saving money for years to buy his favorite bike.
او سالها پول جمع میکرد تا دوچرخه مورد علاقهاش رو بخره
One day, he finally had enough money and was on his way to the shop.
یه روز، بالاخره به اندازه کافی پول داشت و در راه رفتن به فروشگاه بود
As he was passing by a university, he saw a young kid sitting on the sidewalk crying and holding a backpack.
همینطور که از کنار یه دانشگاه عبور میکرد، دید که جوانی در پیادهرو نشسته و گریه میکنه و یه کولهپشتی در دست داره
Alex felt sorry for him and decided to stop and ask him what was wrong.
الکس دلش برای او سوخت و تصمیم گرفت بایستد و بپرسه مشکل چیه
He stopped and asked the kid, “Are you okay? What happened?”
او ایستاد و از جوان پرسید: “حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده؟”
The kid said, “I’m not okay. I’ve been waiting for this day for years.
جوان گفت: “حالم خوب نیست. من سالها منتظر این روز بود
I’ve saved every penny to be admitted to this university.
هر پولی که داشتم جمع کردم تا در این دانشگاه قبول بشم
I even put all my family savings at risk as I knew this would be a great start for my career.
حتی تمام پسانداز خانوادهام رو به خطر انداختم، چون میدونستم این شروع بزرگی برای آینده شغلی من هست
But just before it started, a thief stole all my money and left me nothing.
اما درست قبل از شروع، یک دزد تمام پولم رو دزدید و چیزی برام باقی نگذاشت
Today I have lost everything, and I have nothing.”
امروز همهچیز رو از دست دادهام و هیچچیز ندارم
Alex felt a pang of compassion for the kid. He knew how hard it was to save money and how important education was.
الکس دلش برای جوان سوخت. او میدونست جمع کردن پول چقدر سخت هست و تحصیل چقدر مهم است
He decided to do something.
او تصمیم گرفت کاری انجام بده
Alex took out his wallet and said, “Here, take this. That’s all I have. Use it to pay for your admission and your expenses.”
الکس کیف پولش رو درآورد و گفت: “بیا، این رو بگیر. این تمام چیزی هست که دارم. از این برای پرداخت هزینه پذیرش خود و مخارجت استفاده کن.”
“Don’t worry about me. I’ll be fine.”
“نگران من نباش، من خوب خواهم بود
The kid was shocked and said, “What? No, I can’t take this. This is too much. You don’t even know me. Why are you doing this?”
جوان شوکه شد و گفت: “چی؟ نه، من نمیتونم این رو قبول کنم. این خیلی زیاد است. تو حتی من رو نمیشناسی. چرا این کار رو میکنی؟”
Alex replied, “Because I know how you feel. I’ve been there too.
الکس پاسخ داد: “چون میدانم چه احساسی داری. من هم این شرایط رو تجربه کردهام
I’ve worked hard and saved for years to buy my dream bike. But I can always buy another bike.
من سالها سخت کار کردم و پول جمع کردم تا دوچرخه رویاییام را بخرم. اما من همیشه میتونم دوچرخه دیگه ای بخرم.
You can’t miss this opportunity. Education is more important than anything.”
تو نمیتونی این فرصت رو از دست بدی. تحصیل از هر چیزی مهمتر هست
The kid was in tears and said, “I don’t know how to thank you. You are an angel. How can I ever repay you?”
جوان با اشک گفت: “نمیدونم چطور از تو تشکر کنم. تو یه فرشته هستی. چطور میتونم لطف تو رو جبران کنم؟
Alex replied, “You don’t owe me anything. But if you really want to pay me back, here’s what you do:
الکس پاسخ داد: “تو چیزی به من بدهکار نیستی. اما اگر واقعا میخوای لطفم رو جبران کنی، این کار رو بکن
The next time you see someone in need, you help that person and just think of me. That’s all I ask.”
دفعه بعد که کسی رو نیازمند دیدی، به او کمک کن و فقط به من فکر کن. این تمام چیزی هست که از تو میخوام
The kid said, “I promise I will do that. Thank you so much.”
جوان گفت: “قول میدم این کار رو کنم. خیلی ممنونم
Alex replied, “You’re welcome. Now go and make your dreams come true.”
الکس پاسخ داد: “خواهش میکنم. حالا برو و رویاهات رو محقق کن
Alex watched the kid run towards the university with a smile on his face.
الکس با لبخندی بر چهرهاش دید که جوان به سمت دانشگاه میدود
He felt a warm feeling in his heart. He had just given up his dream bike, but he had gained something more valuable.
او احساس گرمایی در قلبش کرد. او بهتازگی از دوچرخه رویاییاش گذشته بود، اما چیزی ارزشمندتر به دست آورده بود
He had made a difference in someone’s life.
او تغییری در زندگی کسی ایجاد کرده بود
A few years later, the kid graduated and started a business.
چند سال بعد، آن جوان فارغالتحصیل شد و کسبوکاری شروع کرد
He became very successful and wealthy.
او بسیار موفق و ثروتمند شد
He owned a restaurant and used to visit it frequently.
او صاحب یک رستوران شد و اغلب به آن سر میزد
One day, he went there and saw a waitress who was pregnant and still working.
یک روز، به رستوران رفت و دید یه پیشخدمت که باردار بود، همچنان کار میکنه
He realized how hard her life was and that she had to work in this condition.
او متوجه شد که زندگی او چقدر سخته و مجبوره در این شرایط کار کنه
He decided to help her.
او تصمیم گرفت به او کمک کند
The man said, “Excuse me, Miss. Can I talk to you for a minute?”
مرد گفت: “ببخشید خانم، میتونم یه دقیقه با شما صحبت کنم؟
The waitress said, “Sure, sir. What can I do for you?”
پیشخدمت گفت: “البته آقا. چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟
The man gave her an envelope and said, “This is for you. You don’t need to come to work for 3 months.
مرد پاکتی به او داد و گفت: “این برای شماست. شما لازم نیست به مدت ۳ ماه سر کار بیاید
You have paid leaves, and this is a little amount of money to help you in this hour of need.”
شما مرخصی با حقوق دارید و این مقدار کمی پول هست تا در این شرایط نیاز به شما کمک کنه
The waitress was shocked and said, “What? Sir, I can’t accept this. This is too generous. Why are you doing this?”
پیشخدمت شوکه شد و گفت: “چی؟ آقا، من نمیتونم این رو قبول کنم. این خیلی سخاوتمندانه هست. چرا این کار رو میکنید؟
The man said, “Because I know how you feel. I’ve been there too.
مرد گفت: “چون من میدونم چه احساسی داری. من هم این شرایط رو تجربه کردهام
Someone helped me once when I was in a similar situation.
یه نفر زمانی که من در شرایط مشابهی بودم به من کمک کرد
He gave me a chance to pursue my education and my dreams.
او فرصتی به من داد تا تحصیلات و رویاهام رو دنبال کنم
He asked me to help someone else in need and think of him. That’s what I’m doing.”
او از من خواست به فرد نیازمند دیگری کمک کنم و به یاد او باشم. من دارم همین کار رو میکنم
The waitress said, “I don’t know how to thank you. You are an angel. How can I ever repay you?”
پیشخدمت گفت: “نمیدانم چطور از شما تشکر کنم. شما یه فرشته هستید. چطور میتونم لطف شما رو جبران کنم؟
The man replied, “You don’t owe me anything. But if you really want to pay me back, here’s what you do:
مرد پاسخ داد: “شما چیزی به من بدهکار نیستید. اما اگر واقعا میخواید لطفم رو جبران کنید، این کار رو کنید
Don’t let this chain of love end with you. Keep helping whoever asks you for help. That’s all I ask.”
نذارید این زنجیره محبت با شما به پایان برسد. به هر کسی که از شما کمک خواست کمک کنید. این تمام چیزیه که از شما میخوام
The waitress replied, “I promise I will do that. Thank you so much.”
پیشخدمت پاسخ داد: “قول میدهم این کار رو کنم. خیلی ممنونم
The man said, “You’re welcome. Now go and take care of yourself and your baby.”
مرد گفت: “خواهش میکنم. حالا برو و از خودت و بچهات مراقبت کن
The man watched the waitress leave with tears of joy in her eyes.
مرد دید که پیشخدمت با اشک شادی در چشمانش رستوران رو ترک میکنه
He felt a warm feeling in his heart. He had just given up some of his money, but he had gained something more valuable.
او احساس گرمایی در قلبش کرد. او بهتازگی مقداری از پولش رو بخشیده بود، اما چیزی ارزشمندتر به دست آورده بود
He had continued the chain of love that had started with Alex.
او زنجیره محبتی که با الکس شروع شده بود رو ادامه داده بود
That night, the waitress came home from work and went to bed.
اون شب، پیشخدمت از کار برگشت و به تخت رفت
She was thinking about the money and what the man had said.
او به پول و حرفهایی که آن مرد گفته بود فکر میکرد
How could he know how much she and her husband needed it, with the baby due next month?
چطور ممکن بود اون بدونه که چقدر او و همسرش به آن نیاز دارند، با توجه به اینکه بچهشان ماه آینده به دنیا میاد؟
It was going to be hard. She knew how worried her husband was.
این شرایط سخت خواهد بود. او میدونست همسرش چقدر نگرانه
As he lay sleeping next to her, she gave him a soft kiss and whispered softly, “Everything’s going to be all right. I love you.”
در حالی که او در کنار همسرش خوابیده بود، بوسهای نرم بر او زد و آرام در گوشش زمزمه کرد: “همه چیز درست میشه دوستت دارم
Yes, you heard it right. Her husband’s name was Alex.
بله، درست شنیدید. نام همسرش الکس بود
He was the same Alex who had helped the kid years ago.
او همان الکس بود که سالها پیش به آن جوان کمک کرده بود
He had never told his wife about his act of kindness.
او هیچ وقت به همسرش درباره این عمل مهربانی اش چیزی نگفته بود
He had never bought his dream bike. He had married the waitress, and they had been struggling to make ends meet.
او هیچوقت دوچرخه رویاییاش رو نخریده بود. او با پیشخدمت ازدواج کرده بود و آنها در تلاش بودند تا گذران زندگی کنند.
He had no idea that the kid he had helped was now a successful businessman and the owner of the restaurant where his wife worked.
او نمیدونست آن جوان که به او کمک کرده بود حالا یک تاجر موفق شده و صاحب رستورانی است که همسرش در آن کار میکند
He had no idea that his kindness had come back to him in full circle.
او نمیدونست که مهربانیاش به صورت دایره شکلی به او بازگشته
—
This is the end of the story. I hope you enjoyed it and learned something from it.
این پایان داستان بود. امیدوارم از اون لذت برده باشید و چیزی آموخته باشید
The moral of the story is that kindness never goes unrewarded.
درس این داستان اینه که مهربانی هیچ زمانی بیپاسخ نمیمونه
What goes around comes around. If you help someone in need, you will be helped in return.
آنچه که به دیگران میدهید، برمیگرده. اگه به کسی در شرایط نیاز کمک کنید، در عوض کمکی خواهید یافت
If you start a chain of love, you will be part of it.
اگه زنجیرهای از محبت رو شروع کنید، شما بخشی از اون خواهید بود
So don’t hesitate to help others. You never know how your kindness can change someone’s life and your own.
پس در کمک به دیگران تردید نکنید. هیچوقت نمیدونید که مهربانی شما چطور میتونه زندگی کسی و حتی زندگی خودتون رو تغییر بده