
Be Happy
Be Happy
شاد باش
There once lived an old lady at the edge of a mountain village.
روزی روزگاری پیرزنی در لبهی یک روستای کوهستانی زندگی میکرد.
Her house was small, made of stone and dreams.
خانهاش کوچک بود، ساختهشده از سنگ و رؤیا.
She had no children, no riches, no grand legacy.
نه فرزندی داشت، نه ثروتی، نه میراثی باشکوه.
But she had something rare, peace.
اما چیزی نایاب داشت: آرامش.
Every day she’d light a little fire in her fireplace,
هر روز آتشی کوچک در شومینهاش روشن میکرد،
stir a pot of soup with whatever the garden gave her,
و دیگی از سوپ را با هر چه باغچهاش به او میداد هم میزد،
and hum songs that no one else remembered.
و آوازهایی را زمزمه میکرد که هیچکس دیگر به خاطر نداشت.
The villagers often came to her when they were sad,
روستاییها وقتی غمگین بودند، اغلب به سراغ او میآمدند،
because somehow she always smiled, even when she had nothing.
چون او همیشه لبخند میزد، حتی وقتی هیچ نداشت.
One day, a strange traveler came to her door.
روزی، مسافری غریبه به در خانهاش آمد.
He said, “You’ve lived a good life. So, I’ll give you a choice.
گفت: «تو زندگی خوبی داشتهای. برای همین یک انتخاب بهت میدهم.»
Three doors. Behind one is your deepest desire.
سه در. پشت یکی، عمیقترین آرزوی توست.
Behind the others, disappointment.”
و پشت دوتای دیگر، ناامیدی.»
The old lady smiled and said, “I’m too old to chase dreams.”
پیرزن لبخند زد و گفت: «من برای دنبالکردن رؤیاها خیلی پیرم.»
But the traveler insisted.
اما مسافر اصرار کرد.
He led her to a quiet meadow where three doors stood,
اون آقا او را به دشتی آرام برد که در آن سه در ایستاده بودند،
one golden, one wooden, one rusted.
یکی طلایی، یکی چوبی، و یکی زنگزده.
She paused and then walked toward the rusted door.
کمی مکث کرد و بعد بهسوی در زنگزده رفت.
“Why this one?” the traveler asked.
مسافر پرسید: «چرا این یکی؟»
She smiled. “The most beautiful things in life have always come in old, worn packages.”
او لبخند زد و گفت: «زیباترین چیزهای زندگی همیشه در بستههای کهنه و فرسوده آمدهاند.»
She opened the door and inside was nothing, just dust, just silence.
در را باز کرد و داخل، چیزی نبود. فقط گرد و غبار، فقط سکوت.
The traveler looked at her, expecting sadness,
مسافر به او نگاه کرد و انتظار ناراحتی داشت،
but she laughed gently and said,
اما او با آرامش خندید و گفت:
“I came here with nothing, and I still have my smile, so I didn’t lose anything at all.”
«من با هیچچیز اینجا آمدم، و هنوز لبخندم را دارم. پس در واقع، هیچچیزی را از دست ندادم.»
The traveler opened the other two doors.
مسافر دو در دیگر را باز کرد.
One had gold. The other had a mirror showing her young and wealthy.
یکی پر از طلا بود، و دیگری آینهای داشت که او را جوان و ثروتمند نشان میداد.
He said, “You could have had so much more.”
او گفت: «تو میتوانستی خیلی بیشتر داشته باشی.»
The old lady looked at him and said,
پیرزن به او نگاه کرد و گفت:
“More than what? More than peace?
«بیشتر از چی؟ بیشتر از آرامش؟
More than knowing how to smile in the dark?
بیشتر از اینکه بدونی چطور توی تاریکی لبخند بزنی؟
More than the joy of a warm soup and a quiet heart?
بیشتر از لذت یک کاسه سوپ گرم و دلی آرام؟
No, I think I already chose the right door.”
نه، من فکر میکنم درِ درست رو از قبل انتخاب کردهام.»
And with that, she turned back toward her little home,
و با گفتن این جمله، برگشت به سمت خانهی کوچکش،
where the fire still waited, where the soup still bubbled,
جایی که هنوز آتش در انتظارش بود، و سوپ هنوز قلقل میکرد،
and where her smile was more precious than gold.
و جایی که لبخندش، از طلا هم باارزشتر بود.
💬 نتیجه اخلاقی:
Sometimes happiness isn’t behind the golden door.
گاهی خوشبختی پشت در طلایی نیست.
It’s in the choice to smile even when the door is empty.
خوشبختی در اینه که لبخند بزنی، حتی وقتی در پشت اون هیچچیز نیست.
Try to be happy in every situation.
سعی کن در هر شرایطی خوشحال باشی.
Say okay.
بگو باشه. (بپذیر با لبخند)
سلام استاد
خیلی عالی بود لذت بردم داستانهاتون واقعا فشنگن
ممنون شاهین جان
عالی بود عالی
ممنون ساغر عزیز