Don’t hate your life
Don’t hate your life
از زندگیت متنفر نباش
In a peaceful Village surrounded by fields of wild flowers there lived an old lady named Mrs Eliza.
تو یه روستای آروم که دور تا دورش پر از گلهای وحشی بود، یه پیرزنی به اسم خانم الایزا زندگی میکرد.
She had spent her entire life in the village tending to her beautiful garden.
اون تمام عمرش رو تو روستا گذرونده بود و به باغ قشنگش رسیدگی میکرد.
Her garden was the pride of the village filled with vibrant flowers, fragrant herbs, and delicious vegetables.
باغش افتخار روستا بود، پر از گلهای رنگارنگ، گیاههای معطر و سبزیجات خوشمزه.
Despite her contributions, Mrs Eliza often felt that her life was insignificant and mundane.
با وجود همه کمکهایی که کرده بود، خانم الایزا اغلب حس میکرد زندگیش بیاهمیت و کسلکننده است.
She envied the adventurers who traveled the world and the inventors who created amazing new things.
اون به ماجراجوهایی که دنیا رو میگشتن و به مخترع هایی که چیزای جدید خلق میکردن حسودی میکرد.
One sunny afternoon while working in her garden, Mrs Eliza noticed a young boy named Samuel watching her from the fence.
یه بعد از ظهر آفتابی، وقتی که داشت توی باغش کار میکرد، خانم الایزا یه پسر بچه به اسم ساموئل رو دید که از پشت نردهها نگاهش میکرد.
His eyes were wide with curiosity.
چشماش پر از کنجکاوی بود.
”Hello there Samuel,” Mrs Eliza greeted warmly. “Would you like to help me with the garden?”
خانم الایزا با گرمی گفت: «سلام ساموئل. دوست داری تو باغ بهم کمک کنی؟»
Samuel nodded eagerly and climbed over the fence.
ساموئل با هیجان سر تکون داد و از نردهها بالا رفت.
As they worked together, Mrs Eliza shared stories of her life in the village.
وقتی با هم کار میکردن، خانم الایزا داستانهایی از زندگیش تو روستا تعریف کرد.
She talked about the joy she felt in planting seeds and watching them grow, the satisfaction of harvesting fresh produce, and the happiness of sharing her bounty with her neighbors.
اون درباره خوشی کاشتن بذرها و تماشای رشدشون، لذت برداشت محصولات تازه و شادی تقسیم کردن نعمتهاش با همسایهها صحبت کرد.
After they finished, Samuel said, “Mrs Eliza, your garden is magical. You make the village beautiful and keep us all fed and happy.”
وقتی کارشون تموم شد، ساموئل گفت: «خانم الایزا، باغ شما جادوییه. شما روستا رو زیبا میکنی و همه ما رو سیر و خوشحال نگه میداری.»
Touched by his words, Mrs Eliza smiled but replied, “Thank you, Samuel, but sometimes I feel my life is very ordinary compared to others.”
خانم الایزا از حرفهای ساموئل متاثر شد و لبخند زد ولی گفت: «مرسی ساموئل، ولی بعضی وقتا حس میکنم زندگیم خیلی معمولیه در مقایسه با بقیه.»
Samuel looked thoughtful for a moment, then said, “I want to show you something.”
ساموئل یه لحظه فکر کرد و بعد گفت: «میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.»
He took Mrs Eliza by the hand and led her through the village.
اون دست خانم الایزا رو گرفت و از روستا بردش.
They visited different homes, and at each stop, someone came out with a story to tell.
اونا به خونههای مختلف رفتن و تو هر جا که وایسادن، یکی اومد بیرون و یه داستانی تعریف کرد.
One woman spoke of how Mrs Eliza’s herbs had healed her child’s illness.
یه زن گفت که چطور گیاههای خانم الایزا بیماری بچهشو درمان کرده.
An elderly man shared how her flowers had brightened his days after his wife passed away.
یه پیرمرد تعریف کرد که چطور گلهای خانم الایزا بعد از فوت زنش روزهای غمگینش رو روشن کرده.
A young couple expressed their gratitude for the fresh vegetables that had nourished them during a difficult time.
یه زوج جوون از خانم الایزا تشکر کردن که سبزیجات تازهشون تو یه دوران سخت، اونها رو سیر نگه داشته بود.
At the end of their walk, Samuel brought Mrs Eliza to the Village Square where a group of villagers had gathered.
در آخر، ساموئل خانم الایزا رو به میدون روستا برد، جایی که یه گروه از اهالی روستا جمع شده بودن.
They had created a beautiful display with flowers, herbs, and vegetables from her garden.
اونا یه نمایش زیبا از گلها، گیاهها و سبزیجات باغش درست کرده بودن.
”This is our way of saying thank you,” Samuel said. “You’ve touched all our lives in ways you may not see, but we see it, and we are grateful.”
ساموئل گفت: «این راه ما برای گفتن تشکره. تو زندگی همهمون رو به روشهایی که شاید نبینی لمس کردی، ولی ما میبینیم و قدردانت هستیم.»
Tears filled Mrs Eliza’s eyes as she looked around at the faces of her neighbors, each one reflecting gratitude and love.
اشکهای خانم الایزا تو چشمهاش جمع شد وقتی به چهره همسایههاش نگاه کرد، هر کدوم پر از قدرشناسی و محبت.
She realized that her life was far from ordinary.
اون فهمید که زندگیش اصلاً معمولی نیست.
Her garden was not just a collection of plants but a source of life, healing, and joy for the entire village.
باغش فقط یه مجموعه از گیاهها نبود، بلکه منبعی از زندگی، درمان و شادی برای تمام روستا بود.
From that day on, Mrs Eliza embraced her life with a newfound sense of purpose and joy.
از اون روز به بعد، خانم الایزا با یه حس تازه از هدف و شادی زندگیشو در آغوش گرفت.
She tended to her garden with even more love, knowing that every seed she planted and every flower that bloomed made a difference.
اون با عشق بیشتری به باغش رسیدگی کرد، چون میدونست هر بذری که میکاره و هر گلی که شکوفه میده، تأثیری داره.
And so, Mrs Eliza’s story became a testament to the profound impact of small everyday actions.
و به این ترتیب، داستان خانم الایزا تبدیل به شاهدی شد برای تأثیر عمیق کارهای کوچک روزمره.
She learned to cherish each day and to find greatness in the simple act of nurturing her garden, never again doubting the worth of her own unique life.
اون یاد گرفت که هر روز رو گرامی بداره و بزرگی رو توی عمل ساده مراقبت از باغش پیدا کنه، و دیگه هیچ وقت به ارزش زندگی خاص خودش شک نکنه.