
Don’t Wait For Too Long
!Don’t Wait For Too Long
خیلی منتتظر نمان!
Mrs. Asha Ma was 68 years old.
خانم آشا ما ۶۸ ساله بود.
She lived in a small town in India.
او در یک شهر کوچک در هند زندگی میکرد.
Every morning she made a cup of ginger tea and sat on her wooden chair near the window.
هر صبح، یک فنجان چای زنجبیلی درست میکرد و روی صندلی چوبیاش کنار پنجره مینشست.
Birds chirped, the sun rose slowly, and the world woke up.
پرندگان جیرجیر میکردند، خورشید آرام بالا میآمد و دنیا بیدار میشد.
But inside her heart, something was missing.
اما در دلش چیزی کم بود.
Asha had retired from her job as a school teacher 5 years ago.
آشا پنج سال پیش از شغل معلمی بازنشسته شده بود.
She spent her days reading the newspaper, watering her plants, and watching television.
روزهایش را با خواندن روزنامه، آب دادن به گلها و تماشای تلویزیون میگذراند.
Her husband had passed away a few years ago.
چند سال پیش همسرش از دنیا رفته بود.
Her children were busy with their own lives in different cities.
فرزندانش در شهرهای مختلف، مشغول زندگی خودشان بودند.
Life had become quiet, too quiet.
زندگی آرام شده بود؛ بیش از حد آرام.
One day, while cleaning an old cupboard, she found a dusty notebook.
روزی هنگام تمیز کردن یک کمد قدیمی، یک دفترچه خاکگرفته پیدا کرد.
It was brown, old, and smelled like forgotten dreams.
دفترچه قهوهای، قدیمی و بوی رؤیاهای فراموششده را میداد.
She opened it, and there it was on the first page, written in her young handwriting,
آن را باز کرد، و در همان صفحه اول، با دستخط جوانیاش نوشته بود:
“My bucket list. Visit Paris and see the Eiffel Tower. Write a book of short stories. learn how to swim.”
«فهرست آرزوها: رفتن به پاریس و دیدن برج ایفل. نوشتن یک کتاب داستان کوتاه. یاد گرفتن شنا.»
Asha stared at the list. Her eyes became wet. “When did I write this?” she whispered.
آشا به فهرست خیره شد. چشمانش پر از اشک شد. زیر لب گفت: «کی اینو نوشتم؟»
She remembered. She was 25 when she made this list.
یادش آمد. ۲۵ ساله بود که این فهرست را نوشته بود.
She had big dreams. She thought life was long and there was always time for everything.
او رؤیاهای بزرگی داشت. فکر میکرد زندگی طولانی است و همیشه وقت برای همه چیز هست.
But work came first, then marriage, then children, then responsibilities.
اما اول کار آمد، بعد ازدواج، بعد بچهها، و بعد مسئولیتها.
She always said, “I will do these things later.”
همیشه میگفت: «این کارها رو بعداً انجام میدم.»
Now 43 years had passed.
حالا ۴۳ سال گذشته بود.
She wanted to go to Paris, but her knees hurt and her doctor said no long flights.
میخواست به پاریس برود، اما زانوهایش درد میکردند و دکتر گفته بود پروازهای طولانی ممنوع است.
She wanted to write a book, but her fingers trembled when she held a pen for too long.
میخواست کتابی بنویسد، اما وقتی مدت زیادی قلم دستش میگرفت، انگشتهایش میلرزیدند.
She wanted to learn swimming, but her heart was weak. The doctor said, “No stress, no risk.”
میخواست شنا یاد بگیرد، اما قلبش ضعیف بود. دکتر گفته بود: «بدون استرس، بدون ریسک.»
She sat quietly. Tears fell on the notebook. “I waited too long,” she whispered.
ساکت نشست. اشکهایش روی دفترچه چکیدند. زیر لب گفت: «خیلی صبر کردم.»
That evening, Asha did something different.
آن شب، آشا کاری متفاوت انجام داد.
She took a walk to the park near her home. She smiled at children playing on swings.
به پارک نزدیک خانهاش رفت. به کودکانی که روی تاب بازی میکردند لبخند زد.
She sat on a bench next to a young girl who was drawing in her sketchbook.
روی نیمکتی کنار دختری جوان که در دفتر طراحیاش نقاشی میکرد نشست.
Asha looked at her and said, “What are you drawing?”
آشا به او نگاه کرد و گفت: «چی میکشی؟»
The girl smiled. “A story? I want to make a book one day.”
دختر لبخند زد: «یه داستان. یه روز میخوام کتاب درست کنم.»
Asha nodded. “I wanted that, too. Long ago.”
آشا سر تکان داد: «منم یه زمانی اینو میخواستم. خیلی وقت پیش.»
The girl looked curious. “Why didn’t you?”
دختر با کنجکاوی پرسید: «چرا نکردی؟»
Asha thought for a moment. Then she replied, “I thought I had time. I kept waiting, but time never waited for me.”
آشا لحظهای فکر کرد. بعد جواب داد: «فکر میکردم وقت دارم. هی صبر کردم، اما زمان هیچوقت برای من صبر نکرد.»
The girl looked serious. She said, “You can still write, Auntie. You can tell stories. You told me one just now.”
دختر جدی شد. گفت: «هنوزم میتونی بنویسی، عمه. میتونی داستان تعریف کنی. همین الآن یکی برام گفتی.»
That night, Asha couldn’t sleep. The little girl’s words stayed in her mind. “You can still write.”
آن شب، آشا خوابش نبرد. حرفهای دخترک توی ذهنش مانده بود: «هنوزم میتونی بنویسی.»
The next morning, she opened her notebook. Not the old one, but a fresh new one.
صبح روز بعد، دفترچهای باز کرد. نه آن قدیمی، بلکه یک دفترچه نو.
On the first page, she wrote, “New bucket list. Write short stories for children. Read books about Paris. Teach a swimming theory to kids, even if I can’t swim.”
در صفحه اول نوشت: «فهرست آرزوهای جدید: نوشتن داستانهای کوتاه برای کودکان. خواندن کتاب درباره پاریس. آموزش تئوری شنا به بچهها، حتی اگر خودم نتونم شنا کنم.»
She smiled. “I may not visit Paris,” she said, “but I can read about it and imagine. I may not swim, but I can help others learn. I may not be young, but I can still live.”
لبخند زد. گفت: «شاید نتونم برم پاریس، اما میتونم دربارهش بخونم و تصورش کنم. شاید نتونم شنا کنم، اما میتونم به بقیه کمک کنم یاد بگیرن. شاید جوان نباشم، اما هنوز میتونم زندگی کنم.»
Every morning she began writing. Her stories were simple and full of love.
هر صبح نوشتن را آغاز میکرد. داستانهایش ساده و پر از عشق بودند.
Stories about her school days, about kindness, about dreams.
داستانهایی درباره روزهای مدرسهاش، مهربانی و رؤیاها.
She went to the park often. Children gathered around her as she read her stories to them.
اغلب به پارک میرفت. بچهها دورش جمع میشدند وقتی برایشان داستان میخواند.
They laughed, clapped, and asked for more.
آنها میخندیدند، دست میزدند و داستانهای بیشتری میخواستند.
One day, a local teacher heard her storytelling and invited her to speak at a school. Asha said yes.
روزی، معلمی محلی داستانگوییاش را شنید و او را دعوت کرد تا در مدرسه صحبت کند. آشا گفت: «بله.»
Soon her stories were published in the school magazine, then in a small book.
بهزودی داستانهایش در مجله مدرسه چاپ شد، و بعد در یک کتاب کوچک.
Her dream was coming true, not in the way she imagined, but in the way life allowed.
رؤیایش داشت به واقعیت تبدیل میشد. نه آنطور که تصور میکرد، بلکه به شیوهای که زندگی اجازه میداد.
She looked at her old bucket list again, but this time she didn’t cry.
دوباره به فهرست قدیمیاش نگاه کرد، اما این بار گریه نکرد.
She smiled because she had learned something very important.
لبخند زد، چون چیز بسیار مهمی یاد گرفته بود:
You don’t need a perfect time. You just need to start.
نیازی به زمان کامل نیست. فقط باید شروع کنی.
If you wait too long to live, time will live without you.
اگر زیاد برای زندگی صبر کنی، زمان بدون تو خواهد گذشت.
Dreams don’t have an expiry date, but time does.
رؤیاها تاریخ انقضا ندارند، اما زمان دارد.
Life doesn’t wait for the perfect moment, and neither should you.
زندگی برای لحظه مناسب صبر نمیکند، تو هم نباید صبر کنی.
Don’t wait for someday. Start today. Live while you can.
منتظر یکروزی نباش. از امروز شروع کن. تا وقتی میتونی، زندگی کن.
Because dreams are not just for the young. They are for the brave.
چون رؤیاها فقط برای جوانها نیستند. برای شجاعها هستند.
If you keep waiting for the right time, you may spend your whole life waiting.
اگر مدام منتظر زمان مناسب بمانی، ممکن است تمام زندگیات را صرف انتظار کنی.
Start now with what you have, where you are, because every small step you take today brings your dreams closer and fills your life with meaning and joy.
از همین حالا، با هر چیزی که داری و در هر جایی که هستی شروع کن، چون هر قدم کوچکی که امروز برمیداری، رؤیاهایت را به تو نزدیکتر میکند و زندگیات را پر از معنا و شادی میکند.
Don’t let time pass you by. Live before it’s too late.
اجازه نده زمان از تو بگذرد. قبل از اینکه دیر بشه، زندگی کن.