Prove yourself

Prove yourself

خودت رو ثابت کن!

 

 

Hello everyone today we have a very interesting story about a lazy boy who was actually quite smart.

سلام به همه! امروز یه داستان خیلی جالب داریم درباره یه پسر تنبل که واقعاً باهوش بود

 

By the end of this story we’ll learn how a lazy person can work harder and beat their laziness.

تا پایان این داستان یاد می‌گیریم که یه آدم تنبل چطور می‌تونه سخت‌کوش بشه و بر تنبلی غلبه کنه

 

But that’s not all while we listen to the story we will also learn some new words and how to make sentences with them.

اما این همه‌اش نیست، در حین گوش دادن به داستان، چند کلمه جدید یاد می‌گیریم و چطور با اون‌ها جمله بسازیم

 

This will help us practice English in a fun and easy way so stay with us till the end.

این کار به ما کمک می‌کنه به شیوه‌ای سرگرم‌کننده و راحت انگلیسی تمرین کنیم. پس تا آخر با ما بمونید

 

Once upon a time in a small village, there lived a young boy named Ryan.

روزی روزگاری، در یه دهکده کوچک، پسری جوان به نام رایان زندگی می‌کرد

 

He lived with his parents in a small house on the edge of the town.

او با والدینش در یه خونه کوچیک در حاشیه شهر زندگی می‌کرد

 

Ryan was very lazy. 

رایان خیلی تنبل بود

 

Every day he helped his father in the fields, but his job was only to chase away the birds that came to eat their rice crops.

هر روز به پدرش توی مزرعه کمک می‌کرد، اما تنها کارش این بود که پرندگانی رو که به خوردن محصولات برنجشون می‌اومدن، فراری بده

 

Most people used sticks or slingshots to chase the birds, but Ryan didn’t want to move too much.

بیشتر مردم از چوب یا تیرکمان برای فراری دادن پرنده‌ها استفاده می‌کردن، اما رایان نمی‌خواست زیاد تکون بخوره

 

So he built wooden poles in different parts of the field and connected them with ropes.

پس میله‌های چوبی توی قسمت‌های مختلف مزرعه ساخت و اون‌ها رو با طناب به هم وصل کرد

 

This way he could scare the birds without standing up. He could lie down and relax.

اینطوری می‌تونست پرنده‌ها رو بدون اینکه بلند بشه بترسونه. می‌تونست دراز بکشه و استراحت کنه

 

His father was a bit worried about his laziness and thought if I get sick, how will Ryan take care of everything.

پدرش کمی نگران تنبلیش بود و با خودش می‌گفت: “اگه مریض بشم، رایان چطور می‌خواد همه چیز رو مدیریت کنه؟

 

But since Ryan always finished his work, his father never got angry.

ولی چون رایان همیشه کارش رو تموم می‌کرد، پدرش هیچوقت عصبانی نمی‌شد

 

One summer during a dry season his father got very sick and Ryan had to take care of the whole field by himself.

یه تابستون، در فصل خشکی، پدرش خیلی مریض شد و رایان مجبور بود تمام مزرعه رو خودش مدیریت کنه.

 

He tried but he wasn’t used to hard work.

تلاش کرد، اما به کار سخت عادت نداشت

 

After a few weeks, the crops started to die because they didn’t get enough water and Ryan couldn’t save them alone.

بعد از چند هفته، محصولات شروع به خشک شدن کردن چون آب کافی نگرفتن و رایان نمی‌تونست به تنهایی اونا رو نجات بده

 

That night Ryan sat outside under the stars feeling useless and disappointed.

اون شب رایان زیر ستاره‌ها نشسته بود و احساس بی‌فایدگی و ناامیدی می‌کرد

 

He thought why didn’t I ever try harder. Now my families hope is gone.

با خودش فکر کرد: “چرا هیچوقت بیشتر تلاش نکردم؟ حالا امید خانواده‌ام از بین رفته

 

The next morning he heard people talking in the village. Ryan went to see what was happening.

صبح روز بعد صدای صحبت‌های مردم رو توی دهکده شنید. رایان رفت ببینه چه خبره

 

There a soldier was announcing a big competition at the king’s palace. The winner would get a chest of gold.

یه سرباز داشت یه مسابقه بزرگ رو توی قصر پادشاه اعلام می‌کرد. برنده یه صندوق طلا می‌گرفت

 

Ryan thought this could save my family. Without thinking much Ryan said he would join the competition.

رایان با خودش فکر کرد: “این می‌تونه خانواده‌ام رو نجات بده.” بدون اینکه زیاد فکر کنه گفت که توی مسابقه شرکت

می‌کنه

 

The villagers laughed. They thought how can someone as lazy as Ryan win against strong people from all over the kingdom.

اهالی دهکده خندیدن. با خودشون فکر کردن: “چطور کسی مثل رایان که اینقدر تنبله می‌تونه با آدم‌های قوی از سرتاسر پادشاهی رقابت کنه؟

 

But Ryan didn’t care. He had 3 days to reach the palace so he left early.

ولی رایان اهمیتی نداد. سه روز برای رسیدن به قصر وقت داشت، پس زود راه افتاد

 

His parents didn’t think Ryan would win but they hoped this would make him work harder and change his lazy ways. 

والدینش فکر نمی‌کردن رایان برنده بشه، اما امیدوار بودن که این مسابقه باعث بشه سخت‌تر کار کنه و تنبلیش رو تغییر بده

 

After 3 days the competition started. All the participants were gathered near a big lake.

بعد از سه روز، مسابقه شروع شد. همه شرکت‌کنندگان کنار یه دریاچه بزرگ جمع شده بودن

 

Many of them were strong and fit which made Ryan nervous. How can I beat these people he thought.

خیلی‌هاشون قوی و تنومند بودن که رایان رو عصبی می‌کرد. با خودش فکر کرد: “چطور می‌تونم این آدم‌ها رو شکست بدم؟

 

Then the rules were announced. They had to cross the lake and the first three people to finish would go to the next round.

بعد قوانین اعلام شد. باید از دریاچه عبور می‌کردن و سه نفر اول به مرحله بعدی می‌رفتن

 

The countdown started 3 2 1 go everyone jumped into the lake and started swimming but Ryan stayed behind.

شمارش معکوس شروع شد: “3، 2، 1، شروع!” همه پریدن توی دریاچه و شروع به شنا کردن کردن، اما رایان عقب موند

 

He thought there’s no way I can win if I just swim.

با خودش فکر کرد: “راهی نیست که فقط با شنا کردن برنده بشم

 

Suddenly Ryan had an idea. He ran into the nearby Forest found some broken branches and made a small raft.

ناگهان یه ایده به ذهنش رسید. به جنگل نزدیک رفت، چند تا شاخه شکسته پیدا کرد و یه قایق کوچیک درست کرد

 

He used another piece of wood as a paddle. Ryan thought this is a race to cross the lake not a swimming race.

از یه تکه چوب دیگه به عنوان پارو استفاده کرد. رایان با خودش فکر کرد: “این مسابقه عبور از دریاچه‌اس، نه مسابقه شنا

 

I may not be strong but I can be smart. 

ممکنه قوی نباشم، اما می‌تونم باهوش باشم

 

As the others got tired from swimming Ryan paddled across the lake slowly but surely.

وقتی بقیه از شنا کردن خسته شدن، رایان آهسته و پیوسته با قایقش از دریاچه عبور کرد

 

He passed many of them in the end Ryan finished third and qualified for the the next round.

از خیلی‌هاشون جلو زد. در نهایت، رایان سوم شد و برای مرحله بعدی واجد شرایط شد

 

Two other participants who were very strong also made it.

دو نفر دیگه که خیلی قوی بودن هم به مرحله بعدی راه پیدا کردن

 

The next day the final competition began. Each contestant was given a big wooden block.

روز بعد، مسابقه نهایی شروع شد. هر شرکت‌کننده یه تکه چوب بزرگ دریافت کرد

 

The task was to push the block 1 km to the finish line.

وظیفه‌شون این بود که این تکه چوب رو یک کیلومتر هل بدن تا به خط پایان برسن

 

Behind them were many tools they could choose from to help them but they could only pick one.

پشت سرشون کلی ابزار بود که می‌تونستن یکی رو انتخاب کنن تا بهشون کمک کنه، اما فقط می‌تونستن یکی رو بردارن

 

The first contestant quickly grabbed a rope and started pulling the block.

اولین شرکت‌کننده سریعاً یه طناب برداشت و شروع به کشیدن چوب کرد.

 

The second contestant took a piece of wood to use as a lever to move his block.

دومین شرکت‌کننده یه تکه چوب برای استفاده به عنوان اهرم برداشت تا تکه چوبش رو حرکت بده

 

Ryan, however, didn’t rush. He thought carefully about the tools.

اما رایان عجله نکرد. با دقت به ابزارها فکر کرد

 

I can’t win by using my muscles. I need to think smarter, he said to himself.

با خودش گفت: “نمی‌تونم با استفاده از عضلاتم برنده بشم. باید باهوش‌تر فکر کنم

 

After thinking for a while, Ryan picked a small knife.

بعد از یه مدت فکر کردن، یه چاقوی کوچیک برداشت

 

The crowd was confused. How could a knife help him move such a big block?

جمعیت گیج شد: “چطور یه چاقو می‌تونه کمکش کنه تا یه تکه چوب بزرگ رو حرکت بده؟

 

But instead of pushing the block, Ryan started carving it.

اما به جای هل دادن تکه چوب، رایان شروع به تراشیدنش کرد

 

He cut the block into a round shape like a ball.

تکه چوب رو به شکل یه توپ در آورد

 

After one hour, Ryan finished carving. Now instead of a heavy block, he had a wooden ball.

بعد از یک ساعت، رایان تراشیدن رو تموم کرد. حالا به جای یه تکه چوب سنگین، یه توپ چوبی داشت

 

Ryan pushed the ball easily while the other contestants struggled with their heavy blocks.

رایان توپ رو به راحتی هل داد، در حالی که بقیه شرکت‌کنندگان با تکه چوب‌های سنگینشون درگیر بودن

 

He rolled it down the road, catching up to the others.

اون توپ رو به سمت جاده غلت داد و به بقیه رسید

 

With all his strength and determination, Ryan was the first to cross the finish line.

با همه‌ی قدرت و اراده‌ش، رایان اولین کسی بود که از خط پایان عبور کرد

 

The crowd cheered loudly. No one had expected the lazy boy to win.

جمعیت به شدت تشویقش کردن. هیچ‌کس انتظار نداشت که پسر تنبل برنده بشه

 

This story shows us that lazy people can be smart, but to achieve something great, they need a big reason, like Ryan’s love for his family.

این داستان به ما نشون می‌ده که آدم‌های تنبل می‌تونن باهوش باشن، اما برای رسیدن به چیزهای بزرگ، نیاز به یه دلیل بزرگ دارن، مثل عشق رایان به خانواده‌ش

 

So if you ever feel lazy, find a strong reason to work hard, whether it’s for your family, your dreams, or proving others wrong.

پس اگه هر وقت احساس تنبلی کردی، یه دلیل قوی برای کار کردن پیدا کن، چه برای خانواده‌ت، چه برای رویا‌هات یا برای اثبات به دیگران

 

A big goal can motivate you to give your best.

یه هدف بزرگ می‌تونه بهت انگیزه بده که بهترین خودت باشی

 

Today we also learned new words and sentences through this story.

امروز هم از طریق این داستان کلمات و جملات جدیدی یاد گرفتیم

 

Remember, learning English can be fun when you practice regularly. So keep listening, learning, and growing, and don’t forget to subscribe.

یادگیری انگلیسی می‌تونه سرگرم‌کننده باشه وقتی که به طور منظم تمرین کنی. پس ادامه بده به گوش دادن، یاد گرفتن و رشد کردن