The four Friends
The four Friends
چهار دوست
Once upon a time there were four friends.
یه روزی چهار تا دوست بودن.
A clever Crow, a quick rat, a slow turtle, and a gentle deer.
یه کلاغ باهوش، یه موش سریع، یه لاکپشت آرام و یه گوزن مهربان.
Every day they liked to meet by Turtle’s pond in the shade.
هر روز دوست داشتن کنار دریاچهی لاکپشت توی سایه همدیگه رو ببینن.
There they would talk about many things like nature, art, and stories.
اونجا دربارهی خیلی چیزا مثل طبیعت، هنر و داستانها صحبت میکردن.
One sunny afternoon,
یه بعدازظهر آفتابی،
The rat and Crow gathered at the pond but deer was late.
موش و کلاغ کنار دریاچه جمع شدن ولی گوزن دیر کرد.
They waited and waited, and soon they began to worry.
منتظر موندن و منتظر موندن، و کمکم نگران شدن.
What if something happened to her?
اگه براش اتفاقی افتاده باشه چی؟
Turtle said, “I think we should go find her.”
لاکپشت گفت: «فکر میکنم باید بریم دنبالش.»
Rat suggested, his little heart racing, “She might need our help.”
موش پیشنهاد داد و قلبش تند میزد: «شاید به کمک ما نیاز داشته باشه.»
Crow agreed, “I can fly and look for her from above.”
کلاغ موافقت کرد: «من میتونم پرواز کنم و از بالا دنبالش بگردم.»
So the three friends set off.
پس سه دوست راهی شدن.
Crow flew high, searching for deer,
کلاغ بالا پرواز کرد و دنبال گوزن میگشت،
While rat ran quickly along the ground.
در حالی که موش سریعاً روی زمین میدوید.
Turtle moved slowly but steadily, determined to find their friend.
لاکپشت آرام اما با اراده حرکت میکرد تا دوستش رو پیدا کنه.
After a while, they reached a sunny clearing filled with beautiful flowers.
بعد از مدتی به یه دشت آفتابی رسیدن که پر از گلهای زیبا بود.
Suddenly they heard a noise in the bushes.
ناگهان صدایی از بوتهها شنیدن.
A young rabbit popped out, its ears perked up.
یه خرگوش جوان بیرون پرید و گوشاش راست شد.
“Why do you look so worried?” it asked.
«چرا اینقدر نگران به نظر میرسید؟» پرسید.
Rat asked, “We’re looking for our friend deer. Have you seen her?”
موش پرسید: «ما دنبال دوستمون گوزن هستیم، اونچ دیدی؟»
The rabbit shook its head.
خرگوش سرش رو تکان داد.
“I saw her going toward the elder oak tree.
«من اونو دیدم که به سمت درخت بلوط بزرگ میرفت،
She said she was going to explore the meadow.”
اوپ گفت که میخواد دشت رو کاوش کنه.»
Thanking the rabbit, the friends hurried on.
دوستان از خرگوش تشکر کردن و به راهشان ادامه دادن.
When they reached the big elder oak, they heard a soft sound.
وقتی به درخت بزرگ بلوط رسیدن، صدای آرامی شنیدن.
Peeking around the tree, they found deer stuck in some thin vines.
با نگاه کردن دور درخت، دیدن که گوزن در وینهای باریک گیر کرده.
“Oh no, I didn’t mean to worry you,” deer said, looking embarrassed.
«اوه نه، من نمیخواستم نگرانتون کنم» گوزن گفت و کمی شرمنده به نظر میرسید.
“I was trying to get some acorns and I got caught.”
«من داشتم سعی میکردم چند آکورن (فندق) بگیرم و گیر کردم.»
Turtle looked at her and said, “Stay still, dear. We’ll help you.”
لاکپشت به اون نگاه کرد و گفت: «بمان، عزیزم. ما به تو کمک میکنیم.»
With rat’s quick paws, Crow’s sharp beak, and Turtle’s strong shell,
با کمک پاهای سریع موش، نوک تیز کلاغ و پوست سخت لاکپشت،
They worked together to free deer from the vines.
آنها با هم کار کردن تا گوزن رو از وینها آزاد کنن.
When she was free, deer smiled and said, “Thank you! I’m so lucky to have friends like you.”
وقتی که اون آزاد شد، گوزن لبخند زد و گفت: «متشکرم! من خیلی خوششانسم که دوستانی مثل شما دارم.»
They all returned to Turtle’s Pond, happy and relieved.
همه به دریاچهی لاکپشت برگشتن و خوشحال و آرام بودن
As they settled back in the shade, deer told them all about her adventure.
وقتی که توی سایه نشسته بودن، گوزن همهی ماجراجوییاش رو برای اونا تعریف کرد.
They laughed and shared stories, feeling grateful for their friendship.
اونا خندیدن و داستانها رو با هم به اشتراک گذاشتن و بابت دوستسشون شکرگزاری کردن.
From that day on, they promised to always look out for each other,
از اون روز به بعد، اونا قول دادن که همیشه به همدیگه توجه کنن،
Knowing that friends are the greatest treasure of all.
و بدونن که دوستان بزرگترین گنجینهی زندگی هستن.