Speak true

!Speak True

حقیقت رو بگو!

 

 

 

 

In Eldenwood lived a young girl named Lila.

توی الدنوود یه دختر جوان به اسم لایلا زندگی می‌کرد.

 

Laya was a curious and imaginative child always coming up with stories that amazed her friends.

لایلا یه دختر کنجکاو و خیالباف بود که همیشه داستان‌هایی می‌ساخت که دوستاش رو شگفت‌زده می‌کرد.

 

However, she sometimes stretched the truth a bit too far.

با این حال، گاهی حقیقت رو یه کم زیادی کش می‌داد.

 

Her mother often warned her, “Laya, you must always tell the truth.”

مادرش همیشه بهش می‌گفت: «لایلا، تو باید همیشه حقیقت رو بگی.»

 

One sunny morning, Lila was playing near the edge of the forest when she stumbled upon a beautiful glittering stone.

یه صبح آفتابی، لایلا داشت نزدیک جنگل بازی می‌کرد که یه سنگ درخشان و زیبا پیدا کرد.

 

She picked it up and, wanting to impress her friends, ran back to the village and told them, “I found a magical stone that can grant wishes.”

اون سنگ رو برداشت و برای این که دوستاش رو تحت تاثیر بذاره، دوید به سمت روستا و گفت: «من یه سنگ جادویی پیدا کردم که می‌تونه آرزوها رو برآورده کنه.»

 

Her friends were skeptical but excited.

دوستاش شک داشتن، ولی هیجان‌زده بودن.

 

They gathered around as Lila held the stone and made a wish for a treehouse.

اونا دور لایلا جمع شدن وقتی که اون سنگ رو دستش گرفت و آرزوی یه خونه‌درختی کرد.

 

To everyone’s astonishment, a magnificent treehouse appeared in the tallest tree.

به تعجب همه، یه خونه‌درختی بزرگ تو بلندترین درخت ظاهر شد.

 

Lila was thrilled and thought to herself, “Maybe the stone really is magical.”

لایلا خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد: «شاید این سنگ واقعاً جادویی باشه.»

 

Encouraged by her success, Laya began telling more and more extravagant stories.

با تشویق از موفقیتش، لایلا شروع به گفتن داستان‌های بیشتر و عجیب‌تر کرد.

 

She claimed the stone could summon unicorns, make people invisible, and even turn ordinary objects into gold.

اون ادعا کرد که این سنگ می‌تونه یونیکورن احضار کنه، مردم رو نامرئی کنه و حتی چیزای معمولی رو به طلا تبدیل کنه.

 

Each time she made a wish, something magical happened, and soon the entire village was talking about Laya and her enchanted stone.

هر بار که یه آرزو می‌کرد، یه چیز جادویی اتفاق می‌افتاد و به زودی کل روستا درباره لایلا و سنگ جادوییش صحبت می‌کردن.

 

One day, Lila’s friend Tomas asked if the stone could help his sick grandmother.

یه روز، دوست لایلا، توماس، پرسید که آیا این سنگ می‌تونه به مادربزرگ مریضش کمک کنه.

 

Realizing the seriousness of the request, Lila hesitated but didn’t want to disappoint him.

لایلا وقتی جدی بودن درخواست رو فهمید، مکث کرد، ولی نمی‌خواست توماس رو ناامید کنه.

 

She said, “Of course it can! Just bring her here, and I’ll make her well again.”

لایلا گفت: «البته که می‌تونه! فقط مادربزرگت رو بیار اینجا و من خوبش می‌کنم.»

 

When Tomas brought his frail grandmother to Lila, she held the stone tightly and wished for her to be healed.

وقتی توماس مادربزرگ ضعیفش رو پیش لایلا آورد، لایلا سنگ رو محکم گرفت و آرزو کرد که اون خوب بشه.

 

But this time, nothing happened.

ولی این بار هیچ اتفاقی نیفتاد.

 

Fearful, Lila confessed, “I don’t know why it’s not working. I only wanted to make everyone happy.”

لایلا با ترس اعتراف کرد: «نمی‌دونم چرا کار نمی‌کنه. من فقط می‌خواستم همه رو خوشحال کنم.»

 

The villagers who had gathered to witness the miracle began to murmur and question Lila’s stories.

روستایی‌هایی که برای دیدن معجزه اومده بودن، شروع کردن به پچ پچ کردن و داستان‌های لایلا رو زیر سوال بردن.

 

At that moment, a gust of wind swirled through the village, and the figure of Ara, the enchantress, appeared before them.

توی همون لحظه، یه نسیم توی روستا پیچید و شکل آرا، افسونگر، جلوی همه ظاهر شد.

 

“Lila,” she said gently, “the stone you found is indeed enchanted, but it responds to truth, not lies.”

آرا با مهربونی گفت: «لایلا، سنگی که پیدا کردی واقعاً جادوییه، ولی فقط به حقیقت واکنش نشون می‌ده، نه به دروغ.»

 

“Your lies created illusions, but they could not truly help anyone.”

«دروغ‌های تو فقط توهم درست کردن، ولی نتونستن واقعاً به کسی کمک کنن.»

 

Lila, with tears in her eyes, begged Ara to heal Tomas’s grandmother.

لایلا با اشک تو چشماش از آرا خواهش کرد که مادربزرگ توماس رو درمان کنه.

 

Ara nodded and, with a wave of her hand, healed the old woman.

آرا سرش رو تکون داد و با یه حرکت دست، زن پیر رو درمان کرد.

 

“Remember this, Lila,” Ara said, “honesty has real power, far greater than any lie. Use your gift wisely.”

آرا گفت: «این رو یادت باشه، لایلا. صداقت قدرت واقعی داره، خیلی بیشتر از هر دروغی. از هدیه‌ات عاقلانه استفاده کن.»

 

From that day forward, Lila made a vow to always tell the truth.

از اون روز به بعد، لایلا عهد کرد که همیشه حقیقت رو بگه.

 

She learned that while imagination is a wonderful gift, it should never be used to deceive.

اون فهمید که هرچند خیال‌پردازی یه هدیه فوق‌العاده‌ست، نباید هرگز برای فریب دادن استفاده بشه.

 

The villagers, grateful for Ara’s wisdom and Lila’s change of heart, continued to share the story of the enchanted truth, teaching future generations the importance of honesty and integrity.

روستایی‌ها که قدردان حکمت آرا و تغییر قلب لایلا بودن، همچنان داستان حقیقت جادویی رو نقل می‌کردن و به نسل‌های آینده اهمیت صداقت و درستکاری رو آموزش می‌دادن.

 

 

فقط یک کلیک تا کشف داستان‌های جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!