Good luck or Bad luck

?Good luck or bad luck

خوش شانسی یا بدشانسی؟

 

 

 

A long time ago, an old man lived in a small village in the mountains in the middle of China.

زمان‌های قدیم، پیرمردی تو یه روستای کوچیک وسط کوه‌های چین زندگی می‌کرد.

 

He had a son that he loved very much, but this son was a student in a city very far from his father’s village.

خیلی پسرش رو دوست داشت، ولی پسرش تو یه شهر دور از روستا دانشجو بود.

 

And so the old man lived and worked alone.

پس پیرمرد تنهایی زندگی می‌کرد و کار می‌کرد.

 

Every day, he worked for long hours on his farm.

هر روز تو مزرعش ساعت‌های زیادی کار می‌کرد.

 

There was always a lot to do there.

همیشه کلی کار برای انجام دادن داشت.

 

He was a kind, friendly man, and all the people in the village liked him.

اون مرد مهربون و خوش‌برخوردی بود و همه مردم روستا دوستش داشتن.

 

They knew that the old farmer needed the help of his son, a strong young man who was not afraid of hard work.

مردم می‌دونستن که پیرمرد به کمک پسرش، که جوون و قوی بود، نیاز داره.

 

But the old farmer never complained.

ولی پیرمرد هیچ وقت شکایت نمی‌کرد.

 

The villagers often came over to the old man’s house and told him how sorry they were that his son was not there to help him.

مردم روستا همیشه میومدن خونش و بهش می‌گفتن که چقدر دلشون براش می‌سوزه که پسرش نیست که کمکش کنه.

 

“When will your son come back home? It’s bad luck for you to live alone so far away from your only son,” they said.

می‌پرسیدن پسرت کی برمی‌گرده خونه؟ این خیلی بدشانسیه که تو تنهایی و دور از پسرت زندگی می‌کنی.

 

But the old farmer always replied in the same words.

ولی پیرمرد همیشه با همون حرف همیشگیش جواب می‌داد.

 

“Bad luck or good luck, who knows?”

بدشانسی یا خوش‌شانسی، کی می‌دونه؟

 

One day, the old man’s son came back to the village.

یه روز پسر پیرمرد به روستا برگشت.

 

The people in the village were very happy for the old man.

مردم روستا خیلی خوشحال بودن برای پیرمرد.

 

And they all came to his house.

همه‌شون به خونش اومدن.

 

“Now that your son has come back, your house will be full of good luck again,” they said.

حالا که پسرت برگشته، خونه‌ات دوباره پر از خوش‌شانسی می‌شه.

 

But the old farmer only smiled and replied:

ولی پیرمرد فقط لبخند زد و گفت:

 

“Good luck or bad luck, who knows?”

خوش‌شانسی یا بدشانسی، کی می‌دونه؟

 

People knew that the farmer was a man who used few words, so they didn’t ask him what he meant.

مردم می‌دونستن که پیرمرد زیاد حرف نمی‌زنه، پس ازش نپرسیدن منظورش چیه.

 

Life was hard in the village, and nearly everybody there was poor.

زندگی تو روستا سخت بود و تقریباً همه مردم فقیر بودن.

 

But the old farmer and his son were not as poor as some others because they had a horse.

ولی پیرمرد و پسرش مثل بقیه فقیر نبودن، چون یه اسب داشتن.

 

And on a farm, a horse can do the work of four men.

تو مزرعه، یه اسب کار چهار نفر رو می‌کرد.

 

But one morning, the farmer’s son left the stable door open, and the horse ran away.

ولی یه روز صبح پسر پیرمرد در اصطبل رو باز گذاشت و اسب فرار کرد.

 

The son felt terrible.

پسر خیلی ناراحت شد.

 

“What have I done? Work on the farm without a horse will be really hard. What will we do now?” he asked his father.

“من چه کاری کردم؟ کار تو مزرعه بدون اسب خیلی سخت می‌شه. حالا چی کار کنیم؟”

 

And the people of the village again felt sorry for the old farmer and his son. “This is very bad luck,” they all said.

مردم روستا دوباره براشون دلشون سوخت و گفتن این بدشانسیه.

 

But again the old farmer smiled quietly and said:

ولی پیرمرد دوباره لبخند زد و گفت:

 

“Bad luck or good luck, who knows?”

بدشانسی یا خوش‌شانسی، کی می‌دونه؟

 

That afternoon, some people in the village thought they saw the old man’s horse running across the hills near the farm.

عصر همون روز بعضی از مردم روستا فکر کردن که اسب پیرمرد رو دیدن که دور تپه‌های نزدیک مزرعه می‌دوئه.

 

So that evening, the son went to look for it.

پس پسر پیرمرد غروب رفت دنبال اسب.

 

After a few hours, he found their horse quietly eating grass next to a wild horse.

بعد از چند ساعت اسبشون رو کنار یه اسب وحشی پیدا کرد.

 

The son was able to bring both horses back to his father’s farm.

پسر تونست هر دو اسب رو برگردونه خونه.

 

When the people of the village heard this news, they were very happy for the farmer.

مردم روستا وقتی این خبر رو شنیدن، خیلی خوشحال شدن و گفتن:

 

“First you had one horse, then you had no horse, now you have two horses!”

اول یه اسب داشتی، بعد دیگه نداشتی، حالا دو تا اسب داری!

 

But the old farmer just smiled and said:

ولی پیرمرد فقط لبخند زد و گفت:

 

“Good luck or bad luck, who knows?”

خوش‌شانسی یا بدشانسی، کی می‌دونه؟

 

The son liked the new horse very much and decided to tame it.

پسر پیرمرد خیلی از اسب جدید خوشش اومده بود و تصمیم گرفت رامش کنه.

 

“Be careful, son. You’ve lived in a city for many years. You don’t know very much about taming wild horses,” said the old farmer worriedly.

پیرمرد نگران بود و گفت: “مواظب باش پسرم، تو سال‌ها تو شهر زندگی کردی و رام کردن اسب‌های وحشی رو بلد نیستی.”

 

“Don’t worry, father. I know what I’m doing,” replied the son.

پسر گفت: “نگران نباش پدر، من می‌دونم دارم چی کار می‌کنم.”

 

“When I’ve tamed this horse, we’ll have two horses to help us on the farm, and life will be better.”

“وقتی این اسب رو رام کنم، دو تا اسب برای کار تو مزرعه داریم و زندگیمون بهتر می‌شه.”

 

But the next day, the old man’s son fell from the wild horse’s back to the ground and broke his leg.

ولی روز بعد پسر از اسب وحشی افتاد و پاش شکست.

 

Now, this was a big problem.

این یه مشکل بزرگ بود.

 

A man with a bad leg needs to eat but cannot work.

یه مرد با پای شکسته نیاز به غذا داره، ولی نمی‌تونه کار کنه.

 

Once again, the people of the village came to the farmer’s house and said:

مردم روستا دوباره اومدن خونه پیرمرد و بهش گفتن:

 

“First, your son was in the city, and there was no one to help you. Then, your son came back to help you, and now your son has broken his leg, and you must help him.”

“اول پسرت تو شهر بود و کسی نبود که کمکت کنه. بعد که برگشت، پاش شکست و حالا تو باید بهش کمک کنی.”

 

“Your bad luck has come back,” they said.

“بدشانسی برگشته.”

 

Once again, the father smiled quietly and replied:

پیرمرد دوباره لبخند زد و گفت:

 

“Bad luck or good luck, who knows?”

بدشانسی یا خوش‌شانسی، کی می‌دونه؟

 

Some of the villagers were surprised to hear this. Where was the good luck in breaking your leg?

بعضی از مردم تعجب کردن که چطور شکستگی پا می‌تونه خوش‌شانسی باشه.

 

At that time in China, there was a long and terrible war between the east and west of the country.

اون زمان تو چین جنگ بزرگی بین شرق و غرب کشور بود.

 

Every week, hundreds of young men died in this war.

هر هفته صدها جوون تو جنگ کشته می‌شدن.

 

One day, some soldiers arrived in the village. They were looking for more men to fight with them.

یه روز سربازها اومدن روستا و دنبال مردهای جوون بودن تا به جنگ ببرنشون.

 

All the young men in the village had to become soldiers in the army and leave for the war.

همه جوون‌های روستا مجبور شدن سرباز بشن و برن جنگ.

 

Their families cried when they said goodbye, knowing that many of these young men would be dead in a few days.

خانواده‌هاشون موقع خداحافظی گریه می‌کردن، چون می‌دونستن که خیلی‌هاشون به زودی می‌میرن.

 

But the soldiers left the old farmer’s son behind, because what good to an army was a soldier with a bad leg?

ولی سربازها پسر پیرمرد رو نبردن، چون پاش شکسته بود.

 

Now the villagers understood the old farmer’s words.

حالا مردم روستا فهمیدن که منظور پیرمرد چی بود.

 

They went to see him and said, ”Your son didn’t have to go with the soldiers because he broke his leg. It’s true that your bad luck changed into good luck.”

رفتن پیشش و گفتن: “پسر تو مجبور نشد بره جنگ چون پاش شکسته بود. واقعاً بدشانسی‌ات به خوش‌شانسی تبدیل شد.”

 

The old farmer smiled kindly at them and said:

پیرمرد لبخند مهربونی زد و گفت:

 

“Good luck or bad luck, who knows?”

خوش‌شانسی یا بدشانسی، کی می‌دونه؟

 

 

فقط یک کلیک تا کشف داستان‌های جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!