The patient little seed
The patient little seed
دونه کوچولوی صبور
Once upon a time in a sunny meadow there lived a little seed named Sammy.
یه روزی تو یه دشت آفتابی، یه دونه کوچولویی بود به اسم سمی.
Sammy was nestled in the rich dark soil with hundreds of other seeds each dreaming of the day they would grow into beautiful plants.
سمی تو خاک غنی و تیره، کنار صدها دونه دیگه نشسته بود و همهشون خواب روزی رو میدیدن که تبدیل به گیاههای قشنگ بشن.
Samy’s biggest dream was to become a tall radiant sunflower that could touch the sky and dance with the breeze.
بزرگترین رویای سمی این بود که یه آفتابگردون بلند و درخشانی بشه که بتونه آسمونو لمس کنه و با نسیم برقصه.
Every morning, Sammy listened eagerly as the older seeds told stories of how they would someday grow into strong plants with leaves reaching out to the Sun and flowers bright and colorful.
هر روز صبح، سمی با اشتیاق به داستانهای دونههای بزرگتر گوش میداد که از روزی میگفتن که قراره تبدیل به گیاههای قوی بشن، با برگهایی که به سمت خورشید دراز شده و گلهایی روشن و رنگارنگ.
Sammy couldn’t wait to sprout and see the world above the soil.
سمی نمیتونست صبر کنه تا جوانه بزنه و دنیای بالای خاک رو ببینه.
One day, Sammy wiggled impatiently in his little spot in the ground.
یه روز، سمی تو جای کوچیکش تو زمین با بیصبری تکون خورد.
“I want to grow now! Why is it taking so long?” he complained.
“من میخوام همین الان رشد کنم! چرا اینقدر طول میکشه؟” غر زد.
The wise old oak tree that stood nearby heard Sammy’s grumbling.
درخت بلوط پیر و دانایی که همون نزدیکی بود، صدای غرغر سمی رو شنید.
The oak tree had seen many seasons come and go, and it knew a thing or two about patience.
درخت بلوط خیلی فصلها رو دیده بود و چیزای زیادی درباره صبر میدونست.
It bent its branches low and whispered, “Little Sammy, everything in nature has its own time. You must be patient and wait for the right moment to grow.”
شاخههاشو خم کرد و زمزمه کرد: “سمی کوچولو، هر چیزی تو طبیعت زمان خودش رو داره. باید صبور باشی و منتظر لحظهی درست برای رشد.”
“But I’ve been waiting forever!” Sammy whined.
“اما من یه عمره که منتظرم!” سمی نالید.
He had seen the first rays of spring sunshine warm the soil, felt the gentle rain soaking into the ground, and sensed the other seeds around him beginning to sprout.
اون اولین پرتوهای خورشید بهاری که خاک رو گرم میکرد، حس کرده بود. بارون ملایم که به زمین نفوذ میکرد و دونههای دیگه که داشتن جوانه میزدن رو حس کرده بود.
Sammy didn’t want to be left behind.
سمی نمیخواست عقب بمونه.
“Patience, young seed,” the oak tree replied. “You need to grow your roots first. Strong roots will help you stand tall when you finally reach for the sky.”
“صبور باش، دونهی جوون.” درخت بلوط جواب داد. “اول باید ریشههات رو قوی کنی. ریشههای قوی بهت کمک میکنن وقتی بالاخره به سمت آسمون قد میکشی، محکم بایستی.”
Sammy sighed but decided to listen to the old tree.
سمی آهی کشید ولی تصمیم گرفت به حرف درخت پیر گوش بده.
He tried to focus on growing his roots, but he couldn’t help feeling envious as he sensed the other seeds pushing through the soil and emerging as tiny green shoots.
سعی کرد روی رشد ریشههاش تمرکز کنه، اما نتونست جلوی حسادتش رو بگیره وقتی فهمید دونههای دیگه دارن از خاک بیرون میان و تبدیل به جوانههای سبز کوچیک میشن.
They were finally seeing the sun, and Sammy still felt like he was stuck in the dark.
اونا بالاخره داشتن خورشید رو میدیدن، ولی سمی هنوز حس میکرد تو تاریکی گیر کرده.
One rainy afternoon, a gentle raindrop named Rosie landed softly on the soil above Sammy.
یه بعدازظهر بارونی، یه قطره بارون ملایم به اسم رزی آروم روی خاک بالای سمی نشست.
“Why do you seem so sad, little seed?” Rosie asked in her soothing voice.
“چرا اینقدر غمگینی، دونه کوچولو؟” رزی با صدای ملایمش پرسید.
“I’m tired of waiting,” Sammy confessed. “Everyone else is growing, and I’m still just a seed buried in the ground. I want to see the sun and feel the wind too.”
“خسته شدم از این همه انتظار.” سمی اعتراف کرد. “همه دارن رشد میکنن و من هنوز یه دونهام که تو خاک دفن شده. منم میخوام خورشید رو ببینم و باد رو حس کنم.”
Rosie smiled kindly. “Every flower has its own time to bloom. If you rush, you might miss the chance to grow strong and healthy.”
رزی با مهربونی لبخند زد. “هر گلی زمان خودش رو برای شکفتن داره. اگه عجله کنی، ممکنه فرصت قوی و سالم رشد کردن رو از دست بدی.”
“Your roots are getting stronger every day, even if you can’t see it yet. When the time is right, you’ll be ready to grow.”
“ریشههات هر روز قویتر میشن، حتی اگه هنوز نتونی ببینیشون. وقتی زمانش برسه، آمادهی رشد خواهی بود.”
Sammy thought about this as the days went by.
سمی به این حرفها فکر کرد و روزها گذشت.
He realized that even though he couldn’t see what was happening above ground, he was getting stronger below.
فهمید که حتی اگه نمیتونه ببینه بالای زمین چه اتفاقی میافته، داره زیر زمین قویتر میشه.
His roots spread deeper and wider, soaking up nutrients and water.
ریشههاش عمیقتر و گستردهتر شدن و مواد مغذی و آب رو جذب میکردن.
He was becoming stronger, just as the oak tree and Rosie had said.
اون داشت قویتر میشد، درست همونطور که درخت بلوط و رزی گفته بودن.
One bright morning after many days of waiting, Sammy felt a gentle push from within.
یه صبح روشن، بعد از روزهای زیادی انتظار، سمی یه فشار ملایم از درونش حس کرد.
He stretched upward, breaking through the soil, and finally he saw the world above.
خودش رو کش داد و از خاک بیرون اومد و بالاخره دنیای بالای زمین رو دید.
The warm sunlight bathed his tiny leaves, and the cool breeze tickled him.
نور گرم خورشید روی برگهای کوچولوش تابید و نسیم خنک قلقلکش داد.
He had made it.
اون موفق شده بود.
Slowly but surely, Sammy grew taller each day.
آرومآروم ولی مطمئن، سمی هر روز بلندتر میشد.
He stretched his leaves toward the sun and felt his stem grow sturdier.
برگهاش رو به سمت خورشید دراز کرد و حس کرد که ساقهش محکمتر میشه.
He wasn’t in a rush anymore.
دیگه عجلهای نداشت.
He enjoyed every moment of his journey.
از هر لحظه از سفرش لذت میبرد.
He grew and grew until he became a tall, magnificent sunflower, his golden petals shining brightly in the sun.
اونقدر رشد کرد تا تبدیل به یه آفتابگردون بلند و باشکوه شد، با گلبرگهای طلایی که زیر نور خورشید میدرخشیدن.
Now, whenever the new seeds in the meadow grew impatient, Sammy would sway gently in the wind and share his story.
حالا، هر وقت دونههای جدید تو دشت بیتاب میشدن، سمی تو باد آروم تاب میخورد و داستانش رو باهاشون به اشتراک میذاشت.
“Be patient,” he’d say, “and enjoy the journey. Every seed has its time to bloom.”
میگفت: “صبور باشید و از سفر لذت ببرید. هر دونهای زمان خودش رو برای شکفتن داره.”