Why god has a plan for you
Why god has a plan for you
چرا خدا برای تو یه نقشه داره
Once upon a time there was a very lazy man in a village
یه روزی روزگاری یه مرد خیلی تنبل تو یه ده زندگی میکرد
He would keep trying to get food without doing any hard work
همش تلاش میکرد بدون زحمت غذا پیدا کنه
One morning while wandering around the countryside
یه صبح، همینطور که تو حومه ده میچرخید
He decided to steal some apples to eat
تصمیم گرفت چند تا سیب بدزده بخوره
As soon as he tried to pick an apple
تا دست برد سیب بچینه
A farmer saw him and started coming at him
یه کشاورز دیدش و شروع کرد به اومدن سمتش
The lazy man got scared in ran into the forest nearby to hide
مرد تنبل ترسید و فرار کرد تو جنگل نزدیک قایم بشه
While walking through the forest
همینطور که تو جنگل راه میرفت
He saw an old wolf with only two legs
یه گرگ پیر رو دید که فقط دو تا پا داشت
The man wondered how that wolf was surviving with only two legs
مرد با خودش فکر کرد چطوری این گرگ با دو تا پا داره زنده میمونه
The wolf could not run or feed himself and there were threats from other animals
گرگ نمیتونست بدوه یا غذا پیدا کنه و از طرف بقیه حیوانات هم تهدید میشد
But he was happily crawling around
ولی داشت خوشحال و راحت رو زمین میخزید
Suddenly he saw a lion coming towards the wolf with a piece of meat in its mouth
ناگهان دید یه شیر با یه تیکه گوشت تو دهنش داره به سمت گرگ میاد
The lazy man climbed up the tree to save himself
مرد تنبل از درخت بالا رفت تا خودش رو نجات بده
But the wolf stayed because he could not run away
ولی گرگ همونجا موند چون نمیتونست فرار کنه
But the man’s eyes were on stalks as he saw the lion left the piece of meat for the wolf to eat
مرد تنبل چشماش از تعجب گرد شد وقتی دید شیر تیکه گوشت رو برای گرگ گذاشت تا بخوره
The lazy man felt happy seeing god’s play
مرد تنبل از دیدن این حرکت خدا خوشحال شد
He started to think that god always has a plan set to take care of his creations
شروع کرد به این فکر که خدا همیشه یه نقشه داره برای مراقبت از مخلوقاتش
Then he believed that god must have something planned for him too
بعدش باور کرد که خدا حتماً برای اون هم یه نقشه داره
So he left to find a place to sit and wait for someone to feed him
پس رفت دنبال یه جا بگرده که بشینه و منتظر بمونه تا یکی براش غذا بیاره
He waited
منتظر موند
He waited
بازم منتظر موند
He waited there for two days without any food
دو روز اونجا موند بدون اینکه چیزی بخوره
Finally he couldn’t bear the hunger and left
آخرش دیگه نتونست گرسنگی رو تحمل کنه و رفت
He met an old sage on the way
توی راه یه پیر دانا رو دید
He told everything to the sage and asked o wise one
همه چیز رو به اون حکیم گفت و پرسید ای دانا
God showed mercy to the crippled wolf but why didn’t he show mercy to me
خدا به اون گرگ علیل لطف کرد، ولی چرا به من نکرد؟
The old sage answered
پیر دانا جواب داد
It’s true that god has a plan for everyone
درسته که خدا برای همه یه نقشه داره
You are obviously a part of his plan
تو هم مشخصاً جزئی از نقشهاش هستی
But son
ولی پسرم
You took his signs in her own way
تو نشونههاشو به روش خودت تفسیر کردی
He didn’t want you to be like the wolf
اون نمیخواست مثل گرگ باشی
He wanted you to be like the lion
میخواست مثل شیر باشی
Sometimes in life we can misread god’s signs for us
گاهی تو زندگی نشونههای خدا رو اشتباه برداشت میکنیم
And take them in a wrong way
و به راه اشتباهی میریم
But don’t despair
ولی ناامید نشو
Maybe contemplate about your life so far and think about
شاید بهتره به زندگیت تا الان فکر کنی و ببینی
What god signs you have possibly misread in your life
چه نشونههایی از خدا رو ممکنه اشتباه برداشت کرده باشی
I hope this story could shine a light on the more happier and more successful path that you can take in life
امیدوارم این داستان بتونه راهی شادتر و موفقتر تو زندگیت نشونت بده
Thanks for watching and stay blessed
ممنون که تماشا کردید، همیشه خوشبخت و مورد لطف باشید