The Lady, or the Tiger

The Lady, or the Tiger?

بانو یا ببر؟

 

 

 

Many many years ago there was a king in a far country he was famous he was strong and he was very clever

خیلی خیلی سال پیش، یه پادشاه تو یه کشور دور بود. خیلی معروف بود، قوی بود و خیلی هم باهوش بود.

 

But in his country he had many wrongdoers

اما تو کشورش آدم‌های خلافکار زیادی داشت.

 

The King was unhappy about this but how can you stop people from doing wrong it is not easy

پادشاه از این موضوع ناراحت بود، ولی چطور می‌شه مردم رو از کار اشتباه بازداشت؟ کار راحتی نبود.

 

He thought about this difficult question for a long time but he could not find the answer

خیلی وقت به این سوال سخت فکر کرد، ولی نتونست جوابی پیدا کنه.

 

Suddenly one day he had a good idea

یه روز یه ایده خوب به ذهنش رسید.

 

He spoke to his people and told them to build a big stadium in the center of the city

به مردمش گفت یه استادیوم بزرگ تو مرکز شهر بسازن.

 

It must be very big and very beautiful he told them

بهشون گفت باید خیلی بزرگ و خیلی زیبا باشه.

 

So the people worked hard for many months one day the building was finished

پس مردم چند ماه سخت کار کردن تا بالاخره یه روز ساختمون تموم شد.

 

The stadium was ready inside it there were places for 5,000 people

استادیوم آماده بود و توش جا برای ۵۰۰۰ نفر داشت.

 

Everyone was very excited about this beautiful new building some wanted to watch games in the stadium others wanted to have dancing and singing

همه از این ساختمون جدید و زیبا خیلی هیجان‌زده بودن. بعضیا می‌خواستن تو استادیوم مسابقه تماشا کنن و بعضیا دوست داشتن جشن و آواز داشته باشن.

 

But what did the king want no one knew

اما پادشاه چی می‌خواست؟ هیچ‌کس نمی‌دونست.

 

The day of the opening came everyone ran to the stadium to get a place

روز افتتاح رسید و همه دویدن به استادیوم که جا بگیرن.

 

Inside the people got more excited when the king arrived they were all quiet waiting

مردم تو استادیوم بیشتر هیجان‌زده شدن وقتی پادشاه رسید و همگی ساکت منتظر موندن.

 

First he took his place then he stood up and spoke my people my friends he said

اول نشست سر جاش، بعد بلند شد و گفت: مردم من، دوستان من.

 

Firstly I want to thank all the workers for their good work we now have a beautiful stadium and it is very well built

اول از همه می‌خوام از همه کارگرها برای زحمتشون تشکر کنم. الان یه استادیوم زیبا داریم که خیلی خوب ساخته شده.

 

Secondly I know that many of you want to see games and dancing here but this stadium is going to be different it is not going to be a place for having a good time

دوم، می‌دونم خیلیاتون می‌خواید اینجا بازی و جشن ببینید، ولی این استادیوم فرق داره و قرار نیست جایی برای خوش‌گذرونی باشه.

 

It is going to be a place for wrongdoers if one of you does something wrong we are going to bring him to this place

قراره اینجا برای خلافکارها باشه. اگه یکی از شما کار اشتباهی کنه، میاریمش اینجا.

 

There he must stand in the middle of this stadium in front of us all

اونجا باید وسط استادیوم جلوی همه ما بایسته.

 

Now do you all see those two doors colored blue at the far end of the stadium they look the same perhaps but they are not

الان همه اون دو در آبی‌رنگ اون طرف استادیوم رو می‌بینید؟ شاید شبیه هم به نظر برسن، ولی یکی نیستن.

 

Behind one door I am going to put a dangerous animal a tiger behind the other door there is going to be a beautiful lady

پشت یکی از درها یه حیوان خطرناک، یعنی یه ببر، می‌ذارم و پشت اون یکی در یه خانم زیبا.

 

The wrongdoer must choose one of these doors if he opens the wrong door he finds the tiger it jumps out and kills him

خلافکار باید یکی از این درها رو انتخاب کنه. اگه در اشتباه رو باز کنه، ببر میاد بیرون و می‌کشدش.

 

If he opens the other door he finds the beautiful young woman she is to be his wife they must marry immediately right here in the stadium before our eyes

اگه در درست رو باز کنه، اون خانم زیبا رو پیدا می‌کنه و اون خانم می‌شه زنش و باید همون لحظه همین‌جا تو استادیوم ازدواج کنن جلوی چشمای ما.

 

After that they can live happily with us as husband and wife

بعدش می‌تونن به عنوان زن و شوهر خوشبختانه با ما زندگی کنن.

 

So each wrongdoer must choose very carefully before he chooses he and we cannot know if he is going to live or die

پس هر خلافکاری باید خیلی با دقت انتخاب کنه. قبل از انتخاب نمی‌تونه بدونه که قراره زنده بمونه یا بمیره.

 

As soon as he opens one of those two doors we all know immediately that is my idea

به محض اینکه یکی از اون دو در رو باز کنه، همه ما فوراً متوجه می‌شیم. این ایده منه.

 

So tell me my friends is it a good idea or is it not it is good oh King it is very good the people answered

حالا بهم بگید دوستان من، آیا این ایده خوبه یا نه؟ مردم گفتند: بله ای پادشاه، خیلی هم خوبه.

 

But they were quiet they were afraid thank you said the king now go home come to the stadium again at the same time next week then you can watch the first wrongdoer make his choice

ولی ساکت بودن، ترسیده بودن. پادشاه گفت: ممنون. حالا برید خونه‌هاتون. هفته دیگه همین موقع دوباره بیاید استادیوم تا انتخاب اولین خلافکار رو ببینید.

 

Every week from now on a different man is going to choose to live if he is lucky or to die if he is not

از این به بعد، هر هفته یه آدم متفاوت میاد و انتخاب می‌کنه که اگه شانس داشته باشه زنده بمونه، و اگه نداشته باشه بمیره.

 

From that day the people came every week to the stadium to watch a different wrongdoer

از اون روز به بعد، مردم هر هفته میومدن استادیوم تا تماشای خلافکار جدیدی رو ببینن.

 

Sometimes he opened the right blue door and the beautiful lady came out

بعضی وقت‌ها در درست رو باز می‌کرد و اون خانم زیبا میومد بیرون.

 

Then there was singing and dancing everyone threw flowers down to the lucky people and went home happily

بعدش جشن و پایکوبی می‌شد، همه برای اون آدم خوش‌شانس گل پرت می‌کردن و خوشحال برمی‌گشتن خونه.

 

But at other times the wrongdoer opened the wrong door immediately a big tiger ran out into the stadium and jumped on the unlucky man

ولی بعضی وقت‌ها خلافکار در اشتباهی رو باز می‌کرد و فوری یه ببر بزرگ میومد وسط استادیوم و به اون آدم بدشانس حمله می‌کرد.

 

In a few minutes the tiger killed him in front of all the watching people

تو چند دقیقه ببر اونو جلوی چشم همه مردم می‌کشت.

 

When he lay dead in the center of the stadium the people went home sadly

وقتی که جسدش وسط استادیوم می‌افتاد، مردم ناراحت برمی‌گشتن خونه.

 

They took their flowers with them it is interesting that in a short time the number of wrongdoers in the country got much smaller

گل‌هاشون رو هم با خودشون می‌بردن. جالبه که تو مدت کوتاهی تعداد خلافکارها تو کشور خیلی کمتر شد.

 

No one wanted to stand in the middle of the stadium and make that difficult choice

دیگه هیچ‌کس نمی‌خواست وسط استادیوم بایسته و اون انتخاب سخت رو بکنه.

 

Now there is another important person in this story the king had only one child a daughter

حالا یه شخصیت مهم دیگه تو این داستان هست. پادشاه فقط یه فرزند داشت، یه دختر.

 

She was very beautiful she had green eyes and long red hair and she moved moved as quickly as a cat

اون خیلی زیبا بود، چشم‌های سبز و موهای قرمز بلندی داشت و به تندی یه گربه حرکت می‌کرد.

 

She was too strong and clever as strong and clever as her father

خیلی هم قوی و باهوش بود، درست مثل پدرش.

 

She did not smile often but when she smiled people were happy

زیاد لبخند نمی‌زد، ولی وقتی لبخند می‌زد، مردم خوشحال می‌شدن.

 

When she was angry everyone was afraid they knew that at those times she was a very dangerous young woman

وقتی عصبانی می‌شد، همه می‌ترسیدن؛ چون می‌دونستن که تو اون لحظات، یه دختر خیلی خطرناک می‌شد.

 

Her picture was in every home men women and children followed her when she went walking in the streets of the city

عکسش تو همه خونه‌ها بود و مرد و زن و بچه دنبالش می‌افتادن وقتی تو خیابون‌های شهر راه می‌رفت.

 

They waited to see her famous smile and sometimes they were lucky

صبر می‌کردن تا لبخند معروفش رو ببینن و بعضی وقت‌ها خوش‌شانس بودن.

 

One day she was out walking in a city park when she saw a young man he was a gardener and the park was where he worked

یه روز که تو یه پارک شهر قدم می‌زد، یه پسر جوون رو دید. اون باغبون بود و تو همون پارک کار می‌کرد.

 

He was very good-looking he was tall and strong he had dark blue black hair and a dark mustache

خیلی خوش‌تیپ بود، قدبلند و قوی بود، موهای مشکی تیره و یه سبیل تیره داشت.

 

When he laughed you could see his beautiful white teeth

وقتی می‌خندید، می‌تونستی دندون‌های سفید و زیباش رو ببینی.

 

The King’s Daughter stopped and looked at him closely she thought that he was the most beautiful man in the world

دختر پادشاه وایستاد و با دقت بهش نگاه کرد و فکر کرد که اون خوش‌تیپ‌ترین مرد دنیاست.

 

She began to talk with him and liked him more and more

شروع کرد باهاش حرف زدن و هر لحظه بیشتر ازش خوشش اومد.

 

The young man could not understand why did the King’s Daughter want to talk to him he was not important he was only the king’s Gardener

پسر جوون نمی‌فهمید چرا دختر پادشاه می‌خواد باهاش حرف بزنه. اون آدم مهمی نبود، فقط باغبون پادشاه بود.

 

But he could not take his eyes off her as soon as he looked into her big green eyes and saw her smile he was in love

ولی نمی‌تونست چشم ازش برداره. همین که تو چشم‌های سبز و بزرگش نگاه کرد و لبخندش رو دید، عاشق شد.

 

But he knew that this love was very dangerous he was not a rich man not from a rich family he could never marry the daughter of the king

ولی می‌دونست که این عشق خیلی خطرناکه. نه مرد پولداری بود و نه از یه خانواده ثروتمند. هیچ‌وقت نمی‌تونست با دختر پادشاه ازدواج کنه.

 

But the two young lovers knew that they must meet again

ولی این دو عاشق جوون می‌دونستن که باید دوباره همدیگه رو ببینن.

 

They started to meet every day at times when no one could see them every day their love was stronger and stronger

هر روز تو ساعاتی که کسی نمی‌دیدشون با هم ملاقات می‌کردن و هر روز عشقشون قوی‌تر و قوی‌تر می‌شد.

 

They were very happy then one day the king found them together there in the city Gardens his daughter was in the young man’s arms

خیلی خوشحال بودن تا اینکه یه روز پادشاه اون‌ها رو با هم پیدا کرد. تو باغ شهر بودن و دخترش تو آغوش اون پسر جوون بود.

 

The King was very very angry he called his men immediately they took the young man away and shut him in a dark dirty room

پادشاه خیلی خیلی عصبانی شد و فوری افرادش رو صدا زد. اون‌ها پسر جوون رو بردن و تو یه اتاق تاریک و کثیف حبسش کردن.

 

They gave him only bread and water to eat now the King’s Daughter could not see her lover anymore

بهش فقط نون و آب می‌دادن که بخوره و دیگه دختر پادشاه نمی‌تونست عشقش رو ببینه.

 

The young man lay in the dark he knew that he was a wrongdoer and in much Danger from the King

پسر جوون تو تاریکی دراز کشیده بود و می‌دونست که یه خلافکاره و پادشاه خیلی براش خطرناکه.

 

Now we know that the King’s Daughter was a strong young woman and that she was very clever

حالا می‌دونیم که دختر پادشاه یه زن جوون قوی و خیلی باهوشه.

 

When her father’s men took her lover away she too saw the danger immediately

وقتی افراد پدرش عشقش رو بردن، اونم بلافاصله خطر رو حس کرد.

 

She knew very well what was going to happen next

خوب می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته.

 

So early in the morning she went to the stadium no one saw her go

پس صبح زود رفت به استادیوم و کسی ندید که اونجا رفته.

 

She spoke to the workers there and gave them some money

با کارگرهای اونجا صحبت کرد و یه کم پول بهشون داد.

 

Which room is the tiger in she asked

پرسید: ببر تو کدوم اتاقه؟

 

They told her and which girl is going to be behind the other door

اونا بهش گفتن و بعد پرسید که کدوم دختر قراره پشت در دیگه باشه.

 

The workers did not want to answer they were afraid

کارگرها نمی‌خواستن جواب بدن، می‌ترسیدن.

 

I must know said the King’s Daughter who is she

دختر پادشاه گفت: باید بدونم، اون کیه؟

 

She is the daughter of your father’s driver the workers answered

کارگرها جواب دادن: اون دختر راننده پدرته.

 

The King’s Daughter knew her well a young and beautiful girl with rich brown hair but the King’s Daughter did not like her

دختر پادشاه خوب می‌شناختش، یه دختر جوون و زیبا با موهای قهوه‌ای خوشرنگ، ولی دختر پادشاه ازش خوشش نمی‌اومد.

 

She began to think hard if my lover chooses the wrong door he dies

شروع کرد به فکر کردن: اگه عشق من در اشتباهی رو باز کنه، می‌میره.

 

But if he chooses the right door he marries this cheap little thing this driver’s child and I lose him to her

ولی اگه در درست رو باز کنه، با این موجود بی‌ارزش، دختر راننده ازدواج می‌کنه و من اونو به اون می‌بازم.

 

So I too must choose

پس منم باید انتخاب کنم.

 

That afternoon the king called all his people back to the stadium again

اون بعدازظهر، پادشاه همه مردم رو دوباره به استادیوم فراخواند.

 

His men brought the young man from the dark room there he stood in the middle of the stadium tired hungry and Afraid

افرادش پسر جوون رو از اتاق تاریک آوردن. اون وسط استادیوم ایستاده بود، خسته، گرسنه و ترسیده.

 

The king sat in his place above the people and his daughter sat next to him

پادشاه جایگاهش بالای مردم نشسته بود و دخترش هم کنارش نشسته بود.

 

She did not move her face showed nothing

اون تکون نمی‌خورد و صورتش هیچ حسی رو نشون نمی‌داد.

 

Then the king stood and spoke to his people you all know this Gardener my friends and you know why he is here

بعد پادشاه بلند شد و به مردم گفت: این باغبون رو همه شما می‌شناسید، دوستان من، و می‌دونید چرا اینجاست.

 

He was the lover of my daughter for many weeks I did not know that but I know it now

اون عاشق دختر من بود. هفته‌ها بود که نمی‌دونستم، ولی الان دیگه می‌دونم.

 

What happens to a wrongdoer in our country that too we know

ما می‌دونیم که با یه خلافکار تو کشورمون چی کار می‌کنن.

 

He must choose the Lady or the Tiger if he opens the wrong door he must fight the tiger

باید انتخاب کنه، خانم یا ببر. اگه در اشتباه رو باز کنه، باید با ببر مبارزه کنه.

 

If he opens the right door he must marry the lady so now choose young man choose very carefully if you want to live and not die

اگه در درست رو باز کنه، باید با اون خانم ازدواج کنه. پس حالا انتخاب کن، جوون. با دقت انتخاب کن اگه می‌خوای زنده بمونی و نمردی.

 

The young man stood quietly and listened to The King’s words but his eyes were not on the king they were on the face of the King’s Daughter

پسر جوون آروم ایستاده بود و به حرف‌های پادشاه گوش می‌کرد، ولی چشم‌هاش به پادشاه نبود؛ به صورت دختر پادشاه خیره شده بود.

 

She had no smile for him today but he looked at her eyes her eyes told him something

امروز براش لبخندی نداشت، ولی به چشماش نگاه کرد. چشماش یه چیزی بهش می‌گفت.

 

She looked down quickly at her hand then she looked up again

به سرعت به دستش نگاه کرد و بعد دوباره بهش نگاه کرد.

 

He saw her smallest finger move a little to the left and immediately he knew the door to open was the door on the left

دید که کوچیک‌ترین انگشتش کمی به سمت چپ حرکت کرد و فوری فهمید که درِ سمت چپ رو باید باز کنه.

 

He turned and walked very slowly to the left door all the people watched him without a sound

چرخید و خیلی آروم به سمت درِ چپ رفت. همه مردم بی‌صدا تماشاش می‌کردن.

 

He put out his hand and opened the door but here the story ends

دستش رو دراز کرد و در رو باز کرد، ولی اینجا داستان تموم می‌شه.

 

Remember that the King’s Daughter was a clever young woman she was in love but she was angry too

یادتون باشه که دختر پادشاه یه زن جوون باهوش بود. عاشق بود، ولی عصبانی هم بود.

 

Did she want her lover to meet the tiger a fight that he must lose did she want him to die or did she want him to live and have another beautiful woman for his wife

آیا می‌خواست عشقش با ببر روبرو بشه و مبارزه‌ای کنه که باید ببازه؟ می‌خواست اون بمیره یا می‌خواست زنده بمونه و یه زن زیبا دیگه رو به عنوان همسرش داشته باشه؟

 

To give him this other woman in place of her we do not know what ideas were at work inside her beautiful head

اینکه اون زن دیگه رو به جاش بهش بده؟ ما نمی‌دونیم تو سر زیباش چه فکری داشت.

 

Tell me what do you think which did she choose what was behind that door the Lady or the Tiger

حالا شما بگید، به نظرتون کدوم رو انتخاب کرد؟ پشت اون در چی بود؟ خانم یا ببر؟