A wealthy Merchant and His Four Sons

A wealthy Merchant and His Four Sons

تاجر ثروتمند و 4 پسرش

 

 

 

There was a rich Merchant who had four Sons.

یه تاجر ثروتمند بود که چهار تا پسر داشت.

 

He loved the fourth son the most and adorned him with rich robes and treated him to delicacies.

اون بیشتر از همه پسر چهارمش رو دوست داشت و براش لباس‌های مجلل می‌خرید و بهش خوراکی‌های خوشمزه می‌داد.

 

He took great care of him and gave him nothing but the best.

خیلی بهش توجه می‌کرد و همیشه بهترین‌ها رو براش فراهم می‌کرد.

 

He also loved the third son very much.

پسر سومش رو هم خیلی دوست داشت.

 

He was very proud of him and always wanted to show him off to his friends.

خیلی بهش افتخار می‌کرد و همیشه دوست داشت به دوستاش نشونش بده.

 

However, the merchant was always in great fear that he might get spoiled.

ولی همیشه می‌ترسید که این پسر لوس بشه.

 

He also loved his second son.

پسر دومش رو هم دوست داشت.

 

He was a considerate person, always patient, and in fact was the Merchant’s confidant.

اون آدم با فکری بود، همیشه صبور و در واقع مشاور تاجر به حساب می‌اومد.

 

Whenever the merchant faced some problems, he always turned to his second son, and he would always help him out and guide him through difficult times.

هر وقت تاجر با مشکلی مواجه می‌شد، همیشه به پسر دومش مراجعه می‌کرد و اون هم همیشه کمکش می‌کرد و راهنماییش می‌کرد تا از مشکلات رد بشه.

 

Now, the Merchant’s first son was a very loyal one and had made great contributions in maintaining his wealth and business as well as taking care of the household.

حالا، پسر اول تاجر خیلی وفادار بود و خیلی کمک کرده بود تا ثروت و کسب و کار تاجر رو حفظ کنه و همچنین از خونه مراقبت کنه.

 

However, though he loved him deeply, he hardly took notice of him.

ولی با اینکه خیلی دوسش داشت، زیاد بهش توجه نمی‌کرد.

 

One day, the merchant fell ill.

یه روز، تاجر مریض شد.

 

Before long, he knew that he was going to die soon.

خیلی زود فهمید که داره می‌میره.

 

He thought of his luxurious life and told himself,

به زندگی لوکسش فکر کرد و با خودش گفت:

 

“Now I have four Sons with me, but when I die, I’ll be alone. How lonely I’ll be.”

“الان چهار تا پسر دارم ولی وقتی بمیرم تنها می‌شم. چقدر تنها می‌شم.”

 

Thus he asked the fourth son,

برای همین از پسر چهارمش پرسید:

 

“I loved you most, endowed you with the finest clothing and showered great care over you. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?”

“من بیشتر از همه تو رو دوست داشتم، بهترین لباس‌ها رو بهت دادم و خیلی بهت توجه کردم. حالا که دارم می‌میرم، با من میای و همراهم می‌مونی؟”

 

“No way,” replied the fourth son, and he walked away without another word.

“اصلاً”، پسر چهارم جواب داد و بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه، رفت.

 

The answer cut like a sharp knife right into the Merchant’s heart.

جوابش مثل یه چاقوی تیز قلب تاجر رو شکافت.

 

The sad Merchant then asked the third son,

تاجر ناراحت از پسر سومش پرسید:

 

“I have loved you so much all my life. Now that I’m dying, will you follow me and keep me company?”

“من تمام عمرم تو رو خیلی دوست داشتم. حالا که دارم می‌میرم، با من میای و همراهم می‌مونی؟”

 

“No,” replied the third son. “Life is so good over here. I will be too busy and happy with the rest of the world.”

“نه”، پسر سوم جواب داد. “اینجا زندگی خیلی خوبه. من با بقیه دنیا سرم شلوغ و خوشحالم.”

 

The Merchant’s heart sank and turned cold.

قلب تاجر فرو ریخت و سرد شد.

 

He then asked the second son,

بعد از پسر دومش پرسید:

 

“I always turned to you for help and you have always helped me out. Now I need your help again. When I die, will you follow me and keep me company?”

“همیشه ازت کمک خواستم و تو هم همیشه کمکم کردی. حالا دوباره به کمکت نیاز دارم. وقتی می‌میرم، با من میای و همراهم می‌مونی؟”

 

“I’m sorry, I can’t help you out this time,” replied the second son. “At the very most, I can only send you to your grave.”

“متأسفم، این بار نمی‌تونم کمکت کنم”، پسر دوم جواب داد. “حداکثر کاری که می‌تونم بکنم اینه که تا سر قبرت بیارمت.”

 

The answer came like a bolt of thunder, and the merchant was devastated.

جوابش مثل یه رعد و برق بود و تاجر نابود شد.

 

Then a voice called out,

بعد یه صدا بلند شد:

 

“I’ll be with you. I’ll follow you no matter where you go.”

“من باهات میام. فرقی نمی‌کنه کجا بری، من دنبالت میام.”

 

The merchant looked up, and there was his first son.

تاجر سرش رو بلند کرد و پسر اولش رو دید.

 

He was so skinny, almost as if he was suffering from malnutrition.

اون خیلی لاغر شده بود، انگار که سوءتغذیه داشت.

 

Greatly grieved, the merchant said,

تاجر با غصه زیاد گفت:

 

“I should have taken much better care of you while I could.”

“باید وقتی می‌تونستم، خیلی بهتر ازت مراقبت می‌کردم.”

 

Actually, we all have four sons in our lives.

در واقع، همه ما تو زندگی‌هامون چهار تا پسر داریم.

 

The fourth son is our body. No matter how much time and effort we lavish in making it look good, it’ll leave us when we die.

پسر چهارم بدن ماست. هر چقدر هم که وقت و انرژی برای خوش‌تیپ کردنش بذاریم، وقتی بمیریم ترکمون می‌کنه.

 

Our third son is our possessions, status, and wealth. When we die, they all go to others.

پسر سوم، اموال، مقام و ثروتمونه. وقتی بمیریم، همشون به دیگران می‌رسه.

 

The second son is our family and friends. No matter how close they had been there for us when we’re alive, the furthest they can stay by us is up to the grave.

پسر دوم، خانواده و دوستامونه. هر چقدر هم که توی زندگی نزدیکمون بودن، تا سر قبر بیشتر نمی‌تونن باهامون بمونن.

 

The first son is, in fact, our deeds. Often neglected in our pursuit of material wealth and sensual pleasure.

پسر اول در واقع اعمال ماست. اغلب در جستجوی ثروت مادی و لذت‌های دنیوی، نادیده‌اش می‌گیریم.

 

Guess what? This is actually the only thing that follows us wherever we go.

حدس بزن چیه؟ این در واقع تنها چیزیه که هر جا بریم، باهامون میاد.

 

Perhaps it’s a good idea to cultivate and strengthen it now, rather than to wait until we’re on our deathbed to lament.

شاید بهتر باشه از الان شروع کنیم و تقویتش کنیم، نه اینکه صبر کنیم تا وقتی روی تخت مرگ افتادیم، حسرتش رو بخوریم.