An old man and a horse rider
An old man and a horse rider
مرد پیر و سوارکار اسب
Long ago on a bitter cold evening, there was a group of riders sitting by the riverside. Beside them was an old man who was waiting for a ride to get across the river.
مدتها پیش، در یک عصر خیلی سرد، گروهی از سوارکاران کنار رودخانه نشسته بودند. کنارشان پیرمردی منتظر بود تا کسی او را به آنسوی رودخانه برساند
The old man’s wait seemed endless, and his body became numb from the cold winds.
انتظار پیرمرد انگار پایانی نداشت و بادهای سرد بدنش رو بیحس کرده بودند
Soon, one by one, riders started to get up and go across the river.
طولی نکشید که سوارکاران یکییکی از جا بلند شدن و از رودخانه عبور کردن
Anxiously, the old man watched as several horsemen rounded the bend.
پیرمرد با نگرانی نگاه میکرد که چگونه چند سوارکار پیچ جاده رو رد میکردند
He let the first one pass without any effort to get his attention, and then another passed.
او اجازه داد اولین نفر بدون اینکه توجهی جلب کند از کنارش عبور کند و سپس نفر دیگری هم گذشت
Finally, the last rider spotted the old man. As this one drew near, the old man said, “Sir, would you mind giving this old man a ride to the other side? There doesn’t appear to be a passageway by foot.”
سرانجام، آخرین سوارکار پیرمرد را دید. وقتی به او نزدیک شد، پیرمرد گفت: “آقا، ممکن است لطف کنید و این مرد پیر رو به آنسوی رودخانه برسونید؟ به نظر نمیرسه راهی برای عبور با پای پیاده وجود داشته باشه
The rider replied, “Sure thing. Hop aboard.”
سوارکار پاسخ داد: “حتما، سوار شو
The rider saw that the old man’s body was too stiff because of the cold to move and get on the horse. So he dismounted and helped the old man onto the horse.
سوارکار دید که بدن پیرمرد بهخاطر سرما آنقدر سفت شده که نمیتونه حرکت کنه و روی اسب بنشیند. بنابراین خودش از اسب پیاده شد و به پیرمرد کمک کرد تا سوار بشه
The rider didn’t take the old man just across the river but to his destination, which was a few miles away.
سوارکار پیرمرد رو نهتنها به آنسوی رودخانه، بلکه به مقصدش که چندین مایل دورتر بود رسوند
As they neared the old man’s cottage, the rider inquired, “Sir, I noticed that you let several other riders pass by without making an effort to secure a ride in such bitter weather. Why would you wait and not ask any other rider? I was the last one to leave. What if I had refused and left you there?”
وقتی به کلبه پیرمرد نزدیک شدند، سوارکار پرسید: “آقا، من متوجه شدم که شما اجازه دادید چندین سوارکار دیگر در این هوای سرد و گزنده از کنارتان عبور کنند، بدون اینکه تلاشی برای درخواست سواری از آنها کنید. چرا صبر کردید و از هیچکس دیگری نخواستید؟ من آخرین نفر بودم که حرکت کردم. اگر من هم رد میکردم و شما رو آنجا تنها میگذاشتم چی میشد؟
In the meantime, they reached their destination.
در همین حین، به مقصد رسیدند.
The old man lowered himself slowly down from the horse, looked straight into the rider’s eyes, and replied, “I have been around for some time. I reckon I know people pretty well. I looked into the eyes of other riders and immediately saw that they were not concerned for my situation.”
پیرمرد آرام از اسب پایین آمد، مستقیم به چشمان سوارکار نگاه کرد و گفت: “من مدت زیادی از عمرم را گذراندهام. فکر میکنم آدمها را خوب میشناسم. وقتی به چشمان سایر سوارکاران نگاه کردم، بلافاصله فهمیدم که اهمیتی به وضعیت من نمیدهند.”
“It would have been useless to ask them for a ride. But when I looked into your eyes, kindness and compassion were evident. I knew then and there that your gentle spirit would not refuse and would give me assistance in my time of need.”
“درخواست کمک از اون ها بیفایده بود. اما وقتی به چشمان شما نگاه کردم، مهربانی و شفقت کاملا مشخص بود. همون لحظه فهمیدم که روح لطیف شما نمیتونه من رو رد کنه و در زمان نیازم به من کمک خواهد کرد
Those words touched the rider deeply, and he replied, “Sir, I am most grateful for what you have said. May I never get too busy in my own affairs that I fail to respond to the needs of others with kindness and compassion.”
این حرفها عمیقاً سوارکار را تحت تأثیر قرار داد و او پاسخ داد: “آقا، از حرفهای شما بینهایت سپاسگزارم. امیدوارم هیچوقت آنقدر در امور خودم غرق نشم که نتونم با مهربانی و شفقت به نیازهای دیگران پاسخ بدم