Don’t Show off

!Don’t Show off

پز نده!

 

 

 

Once there was a very clever minister in a king’s court

روزی در دربار پادشاه، وزیری بسیار باهوشی زندگی می‌کرد

 

This Minister had a solution for every problem and the King did not make any big decision without asking him.

این وزیر برای هر مشکلی راه‌حلی داشت و پادشاه هیچ تصمیم مهمی نمی‌گرفت مگر این که با او مشورت کنه

 

Because of this, other people in the court were jealous of the minister.

به همین دلیل، افراد دیگر در دربار به وزیر حسادت می‌کردن

 

One day, the king told the minister, “You are very smart, but your son is very foolish and has no sense.”

روزی پادشاه به وزیر گفت: «تو خیلی باهوشی، اما پسرت بسیار نادانه و هیچ عقلی نداره

 

The minister did not like this and asked, “Your Majesty, why are you saying this? Why do you think my son is foolish?”

وزیر از این حرف خوشش نیومد و پرسید: «اعلیحضرت، چرا این رو می‌گویید؟ چرا فکر می‌کنید پسرم نادانه؟»

 

The king said, “Every morning, when I go to meet the people, your son is there. I ask him every day, ‘What is more valuable, gold or silver?’ And every time, your son says silver.”

پادشاه گفت: «هر صبح که برای ملاقات با مردم می‌روم، پسرت آنجاست. هر روز از او می‌پرسم “کدام ارزشمندتره، طلا یا نقره؟” و او هر بار میگه نقره

 

Hearing this, everyone in the court started laughing, and the minister felt bad.

با شنیدن این حرف، همه در دربار شروع به خندیدن کردن و وزیر ناراحت شد

 

Without saying anything, he went straight home and asked his son, “Which metal is more valuable, gold or silver?”

بدون اینکه چیزی بگه، مستقیم به خانه رفت و از پسرش پرسید: «کدام فلز ارزشمندتره، طلا یا نقره؟»

 

The son quickly replied, “Father, gold.”

پسر سریع جواب داد: «پدر، طلا.»

 

The minister then asked, “If you know that gold is valuable, why do you give the king the wrong answer every day and say silver is more valuable?”

وزیر سپس پرسید: «اگه می‌دونی که طلا ارزشمندتره، چرا هر روز جواب اشتباه به پادشاه میدی و میگی نقره ارزشمندتره؟»

 

The son replied, “Father, every morning the king comes to the market to meet the people. Every day, he calls me, places two coins in front of me—one silver and one gold—and asks me, ‘Take the more valuable one.’ I pick the silver coin, and the king laughs and goes away.”

پسر جواب داد: «پدر، هر صبح پادشاه به بازار می‌آید تا مردم رو ملاقات کند. هر روز منو صدا می‌کند، دو سکه—یکی نقره و یکی طلا—جلویم می‌گذارد و می‌گوید: “ارزشمندتر را بردار.” من سکه نقره رو برمی‌دارم و پادشاه می‌خندد و می‌رود

 

The minister then asked his son, “Why do you pick the silver coin every day? Because of this, the whole court made fun of me today.”

وزیر سپس از پسرش پرسید: «چرا هر روز سکه نقره رو برمی‌داری؟ امروز به همین دلیل کل دربار منو مسخره کردن

 

Hearing this, the son took his father to his room and opened a box. The box was full of silver coins.

پسر اینو که شنید، پدرش رو به اتاق خود برد و یک جعبه رو باز کرد. جعبه پر از سکه‌های نقره بود

 

Seeing so many silver coins, the minister was surprised and asked, “How did you get so many silver coins?”

با دیدن این همه سکه نقره، وزیر شگفت‌زده شد و پرسید: «چطور این همه سکه نقره به دست آوردی؟

 

The son replied, “Father, these are the coins that the king gives me. The day I give the king the right answer and take the gold coin, he will stop asking me this question, and I will stop getting a silver coin every day.”

پسر جواب داد: «پدر، این‌ها همان سکه‌هایی هستند که پادشاه به من می‌دهد. روزی که جواب درست به پادشاه بدهم و سکه طلا را بردارم، او دیگر این سؤال را نمی‌پرسد و من هم دیگر هر روز سکه نقره نمی‌گیرم

 

“The king enjoys it when I pick the silver coin and say that silver is more valuable than gold. He laughs and goes away without thinking too much. I don’t want to lose my daily silver coin for one gold coin.”

«پادشاه از این لذت می‌برد که من سکه نقره رو بردارم و بگم نقره از طلا ارزشمندتره. او می‌خندد و بدون فکر زیاد می‌رود من نمی‌خوام سکه نقره روزانه‌ام رو برای یه سکه طلا از دست بدم

 

Hearing this, the minister felt proud of his son and understood that even though people called his son foolish, his son’s wisdom was something that only a wise person could understand.

با شنیدن این حرف، وزیر به پسرش افتخار کرد و فهمید که اگرچه مردم پسرش رو نادان می‌نامند، اما خرد او چیزی است که فقط یک فرد دانا می‌تواند درک کند

 

Now, whenever anyone called his son foolish, the minister would smile and leave.

حالا هر وقت کسی پسرش رو نادان می‌نامید، وزیر لبخند می‌زد و می‌رفت

 

Friends, you may have noticed that some people do a little work and make a big show of it, while others do great things without showing off.

دوستان، شاید متوجه شده باشید که برخی افراد کار کوچکی انجام می‌دهند و آن را خیلی بزرگ جلوه می‌دهند، در حالی که دیگران کارهای بزرگی انجام می‌دهند بدون اینکه خودنمایی کنند

 

If you know that what you’re doing is right, then it doesn’t matter if people call you foolish or crazy.

اگر بدانید کاری که انجام می‌دهید درست است، اهمیتی ندارد که مردم شما را نادان یا دیوانه بخوانند

 

The world often calls those it doesn’t understand crazy.

دنیا اغلب کسانی را که نمی‌فهمد دیوانه می‌نامد