Jack and the Beanstalk
Jack and the Beanstalk
جک و ساقه لوبیا
Once there was a young man named Jack. He lived with his mother on a small farm at the foot of the foggy mountains.
یه روز یه مرد جوان به اسم جک بود. اون با مادرش توی مزرعهای کوچک توی دامنه کوههای مهآلود زندگی میکرد.
Jack and his mother were very poor. Their only way of making money was selling the milk from their cow, Bess.
جک و مادرش خیلب فقیر بودن. تنها راه درآمدشون فروش شیر گاوشون، بس، بود.
One morning Jack’s mother woke him up early. It was still dark outside. She was crying.
یه صبح، مامان جک اونچ زود از خواب بیدار کرد. هنوز بیرون تاریک بود. اون گریه میکرد.
Jack, wake up! Go to the market today and sell our cow.
جک، بیدار شو! امروز به بازار برو و گاومون رو بفروش.
But why? Asked Jack, yawning.
اما چرا؟ جک در حالی که خمیازه میکشید پرسید.
We need money to fix our house. There are holes in the roof, the windows are broken.
ما نیاز به پول داریم تا خونمون رو تعمیر کنیم. سقف پر از سوراخه و پنجرهها شکستهان.
For Heaven’s Sake, with no front door, winter’s coming soon! If we don’t fix the house, the cold will kill us.
به خاطر خدا، بدون درب جلویی، زمستون به زودی میرسه! اگه خونه رو تعمیر نکنیم، سرما ما رو میکشه.
Jack packed his bag and fetched Bess from the barn.
جک کیفش رو بست و بس رو از طویله آورد.
As he was walking out the gate, he heard his mother shout, “She’s worth at least five gold coins! Don’t sell her for less.”
در حالی که از دروازه بیرون میرفت، صدای مامانش رو شنید که فریاد زد: «اون حداقل پنج سکه طلا ارزش داره! کمتر نفروش.»
When Jack was halfway to the market, he met an old man.
وقتی جک نیمه راه بازار بود، با یه مرد پیر برخورد کرد.
Good morning, my boy, said the old man. Where are you going today?
مرد پیر گفت:«صبح بخیر پسرم. امروز کجا میروی؟ »
Good morning, sir, replied Jack. I’m going to the market to sell my cow. Her name is Bess.
صبح بخیر آقا، جک جواب داد. من به بازار میرم تا گاوم رو بفروشم. اسمش بسه.
She is a beautiful cow, said the man. I will buy Bess and I will give you a very good deal.
مرد گفت:«اون گاو زیباییه. من بس رو میخرم و به تو معامله خوبی میدم.»
How much will you pay for her? I won’t take less than five gold coins, said Jack.
جک گفت:«چقدر براش پرداخت میکنی؟ من کمتر از پنج سکه طلا قبول نمیکنم.»
I don’t have five gold coins, whispered the man, but I have these five black beans.
مرد به آرامی گفت:«من پنج سکه طلا ندارم، اما این پنج لوبیای سیاه رو دارم.
These beans are magic beans. They are worth more than gold.
این لوبیاها جادویی هستن. اونا بیشتر از طلا ارزش دارن.
If you take these beans, you will be richer than the richest man in the world.
اگه این لوبیاها رو بگیری، از ثروتمندترین مرد جهان هم ثروتمندتر میشی.
Jack thought about his mother. He thought about how happy she would be if they were rich.
جک به مادرش فکر کرد. اون به این فکر کرد که اگه اونا ثروتمند بودن، مادرش چقدر خوشحال میشد.
They could fix the roof, the windows, and the front door. Maybe they could buy a new cow.
اونا می تونستن سقف، پنجرهها و درب جلویی رو تعمیر کنن. شاید بتونن یه گاو جدید بخرن.
Okay, said Jack. You’ve got a deal. Give me the beans.
جک گفت:«باشه. معامله شد. لوبیاها رو به من بده.»
Jack was very excited. He ran home and showed his mother the beans, but instead of being happy, she was furious.
جک خیلی هیجانزده بود. اون به خانه دوید و لوبیاها رو به مادرش نشون داد، اما به جای اینکه خوشحال بشه، خیلی عصبانی شد.
“You foolish boy! You traded our only cow for a handful of beans!”
«پسر احمق! تنها گاومون رو با یه مشت لوبیا عوض کردی!»
She took the beans and threw them out the window. Then she sat down beside the fire and cried.
اون لوبیاها رو برداشت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. بعد کنار آتش نشست و گریه کرد.
Jack was devastated. He shut himself in his bedroom. He felt so stupid.
جک ناامید شد. اون خودش رو توی اتاقش حبس کرد. اون احساس میکرد چقدر احمق بوده .
They no longer had a cow, and now they were poorer than before. What a disaster, and it was all his fault.
اونا دیگه گاوی نداشتن و حالا فقیرتر از قبل شده بودن. چه فاجعهای، و همهاش تقصیر اون بود.
The next morning, when Jack opened the curtains, he saw something very strange.
صبح روز بعد، وقتی جک پردهها رو باز کرد، چیز خیلی عجیبی دید.
In the same place where his mother had thrown the beans, there was a giant green beanstalk.
توی همان جایی که مادرش لوبیاها رو پرتاب کرده بود، یه ساقه لوبیای غولپیکر سبز دیده میشد.
It stretched from the ground, up, up, up all the way to the clouds.
اون از زمین شروع شده و تا بالا، بالا، بالا، تا ابرها کشیده شده بود.
“The beans really are magic,” whispered Jack. “The old man was telling the truth.”
جک به آرامی گفت:«این لوبیاها واقعاً جادویی هستن،». «مرد پیر راست میگفت.»
Jack’s mother was still asleep, so Jack decided to climb the beanstalk to look for the riches the old man had described.
مادر جک هنوز خواب بود، پس جک تصمیم گرفت از ساقه لوبیا بالا بره تا به دنبال ثروتی که مرد پیر تعریف کرده بود بگرده.
“Just five gold coins,” thought Jack. “That’s all I need to make my mother happy.”
جک فکر کرد:«فقط پنج سکه طلا،». «همین کافیه تا مادرم خوشحال بشه.»
Jack climbed up, up, up, higher and higher into the clouds.
جک بالاتر و بالاتر، به سوی ابرها بالا رفت.
When he reached the top, he was very hungry. He saw a castle in the distance.
وقتی به بالای ساقه رسید، خیلب گرسنه بود. اون توی دوردست یه قصر دید.
“Maybe I can find something to eat in that castle,” he thought.
او فکر کرد:«شاید بتونم توی اون قصر یه چیزی برای خوردن پیدا کنم،»
Jack walked up to the door of the castle and knocked twice. Knock, knock.
جک به سمت درب قصر رفت و دو بار در زد. تق تق.
A giantess opened the door. She was as big as a house, but she had a warm smile and gentle eyes.
یه غولزن در رو باز کرد. اون به اندازه یه خانه بزرگ بود، اما لبخندی گرم و چشمانی مهربان داشت.
“Excuse me, Mrs. Giant,” said Jack. “Could you please give me something to eat? I am so hungry.”
جک گفت:«ببخشید، خانم غول،». «ممکنه یه چیزی برای خوردن به من بدید؟ من خیلی گرسنهام.»
“Oh, you poor boy,” said the giantess. She could see that Jack was very thin. “Of course, come in, come in.”
غولزن گفت:«اوه، پسر بیچاره،». اون میتونست ببین که جک خیلی لاغره. «البته، بیا داخل، بیا داخل.»
The kind giantess gave Jack some vegetable stew.
غولزن مهربون به جک یکم خورشت سبزیجات داد.
He was enjoying it so much that he didn’t notice when the kitchen table started to shake.
اون اونقدر از خوردن لذت میبرد که وقتی میز آشپزخانه شروع به لرزیدن کرد متوجه نشد.
Stomp, stomp, stomp! Loud footsteps echoed down the hallway.
تق، تق، تق! صدای قدمهای بلندی توی راهرو پیچید.
“Oh dear,” whispered the giantess, “That is my husband. He’s home from work. He doesn’t like humans. Quick!”
غولزن به آرامی گفت:«اوه خدای من»، «این شوهر منه. اون از سر کار برگشته. اون از انسانها خوشش نمیاد. زود باش!»
She hid Jack in the pantry.
اون جک رو توی انباری پنهان کرد.
The giant stomped into the kitchen and sniffed the air.
غول به آشپزخانه اومد و هوا رو بو کرد.
“Fee-fi-fo-fum! Hello, my beautiful wife. Wait… Do I smell a human?”
«فیفایفوفوم! سلام همسر زیبای من. صبر کن… بوی انسان به مشامم میرسه؟»
“Good evening, my darling husband,” replied the giantess. “There is nobody here. You smell the vegetable stew, nothing more.”
غولزن جواب داد:«شب بخیر، شوهر عزیزم»، «اینجا کسی نیست. تو بوی خورشت سبزیجات رو حس میکنی، نه چیزی بیشتر.»
“Good,” grunted the giant. “I hate humans.”
غول غرولند کرد:«خوبه»، «من از انسانها متنفرم.»
He sat down at the table in the kitchen.
اون سر میز آشپزخونه نشست.
The giant took a small sack of gold coins out of his pocket and counted them.
غول یه کیسه کوچک پر از سکههای طلا رو از جیبش بیرون آورد و شروع به شمردن اونا کرد.
“1, 2, 3, 4, 5 gold coins.”
«1، 2، 3، 4، 5 سکه طلا.»
Jack watched from inside the pantry.
جک از داخل انباری نگاه میکرد.
“Five gold coins,” thought Jack. “If I had that money, I could fix our house.”
جک فکر کرد: «پنج سکه طلا»، «اگر اون پول رو داشتم، میتونستم خونمون رو تعمیر کنم.»
When the two giants left the room, Jack stole the five gold coins and slipped them into his bag.
وقتی دوتا غول اتاق رو ترک کردند، جک پنج سکه طلا رو دزدید و اونا رو داخل کیفش گذاشت.
“This is all I need,” thought Jack.
،گ جک فکر کرد:«همین کافیه».
But then Jack remembered that his family no longer had a cow. Without a cow, they would surely starve.
اما بعد جک به یادش اومد که خانوادهاش دیگه گاوی ندارن. بدون گاو، اونا حتماً گرسنه می مونن.
He decided to stay and look for other treasures.
اون تصمیم گرفت بمونه و دنبال گنجهای دیگه بگرده.
He followed the giant into the living room and hid under the couch.
اون غول رو به اتاق نشیمن دنبال کرد و زیر مبل پنهان شد.
The giant went to the cupboard and pulled out a golden hen.
غول به سمت کمد رفت و یه مرغ طلایی بیرون آورد.
“Hello, my beautiful hen. Lay, please,” said the giant.
غول گفت:«سلام، مرغ زیبای من. لطفاً تخم بزار»
And the hen laid a golden egg.
و مرغ یه تخم طلایی گذاشت.
Jack watched from under the couch.
جک از زیر مبل نگاه میکرد.
“A hen that lays golden eggs,” whispered Jack. “If I had that hen, I could buy 50 cows!”
جک آروم گفت.: «مرغی که تخم طلایی میزاره»، «اگه اون مرغ رو داشتم، می تونستم 50 تا گاو بخرم!»
When the giant left the room, Jack crawled out from under the couch.
وقتی غول اتاق رو ترک کرد، جک از زیر مبل بیرون خزید.
He went to the cupboard, took the hen, and put it in his bag.
اون به سمت کمد رفت، مرغ رو برداشت و توی کیفش گذاشت.
“This is all I need,” thought Jack.
جک فکر کرد:«همین کافیه».
But then Jack thought about what the old man had promised.
اما بعد جک یاد قولی که مرد پیر داده بود افتاد.
Jack imagined being richer than the richest man in the world.
جک تصور کرد که ثروتمندتر از ثروتمندترین مرد دنیا بشه.
He decided to see what other treasures he could find.
اون تصمیم گرفت ببینه چه گنجهای دیگه ای میتونه پیدا کند.
He followed the giant into the bedroom and hid under the bed.
اون غول رو تا اتاقخواب دنبال کرد و زیر تخت پنهان شد.
There was a golden harp standing in a corner of the room.
در گوشهای از اتاق یه چنگ طلایی بود.
“Hello, my beautiful harp. Play, please,” said the giant.
غول گفت:«سلام، چنگ زیبای من. لطفاً بنواز»
The harp began playing music with no one touching the strings.
چنگ شروع به نواختن کرد، بدون اینکه کسی سیمهاش رو لمس کند.
“Wow, a magic harp,” whispered Jack. “That harp would make me rich and famous.”
جک آروم گفت : «وای، یه چنگ جادویی»، «اون چنگ منو ثروتمند و مشهور میکنه.»
When the giant fell asleep, Jack crawled out from under the bed.
وقتی غول به خواب رفت، جک از زیر تخت بیرون خزید.
He took the magic harp and put it in his bag.
اون چنگ جادویی رو برداشت و توی کیفش گذاشت.
But this time Jack was less lucky.
اما این بار جک کمتر خوششانس بود.
The magic harp screamed, “Help me, master! A human is stealing me!”
چنگ جادویی فریاد زد: «کمکم کن، ارباب! یه انسان داره منو میدزده!»
The giant woke up and saw Jack with the magic harp, the golden hen, and his gold coins.
غول از خواب بیدار شد و جک رو با چنگ جادویی، مرغ طلایی و سکههای طلایش دید.
“Stop, thief!”
«ایست، دزد!»
The giant chased Jack out of the bedroom, down the hallway, through the kitchen, and out the front door.
غول جک رو از اتاقخواب تا راهرو، از میون آشپزخانه و درب ورودی دنبال کرد.
But Jack was smaller and faster than the giant
اما جک کوچکتر و سریعتر از غول بود
Jack reached the beanstalk first and slid
جک اول به ساقه لوبیا رسید و سر خورد
Down he arrived at the ground with all his treasures
پایین آمد و با تمام گنجینههایش به زمین رسید
The giant reached the top of the beanstalk and looked down
غول به بالای ساقه لوبیا رسید و به پایین نگاه کرد
He was afraid of heights
اون از ارتفاع میترسید
He slowly climbed down
اون آروم پایین آمد
Be careful my husband shouted the giantess from the castle
از قلعه، همسر غول فریاد زد: مواظب باش شوهرم!
Humans can be dangerous
انسانها میتونن خطرناک باشن
Jack saw the giant coming down the beanstalk
جک دید که غول داره از ساقه لوبیا پایین میاد
So he ran into his house and grabbed an axe
پس به خانهاش دوید و یه تبر برداشت
He chopped the beanstalk whack whack whack
اون ساقه لوبیا رو قطع کرد، تق تق تق
Suddenly the beanstalk snapped
ناگهان ساقه لوبیا شکست
The giant came tumbling down from the sky
غول از آسمان به پایین سقوط کرد
He fell down down down down and landed far away on the other side of the foggy mountains
اون افتاد، افتاد، افتاد و دوردستها در طرف دیگه کوههای مهآلود فرود اومد
Thud for a moment everything was silent
ضربهای بلند شد و برای لحظهای همه چیز ساکت شد
Then Jack heard a strange sound from far away
بعد جک یه صدای عجیب از دور شنید
No it was the giant
نه، این صدای غول بود
The beanstalk had fallen and now he had no way to get back up to his castle in the clouds
ساقه لوبیا افتاده بود و حالا اون راهی نداشت که به قلعهاش توی ابرها برگرده
The giant yelled so loudly that the clouds shook and turned gray
غول اونقدر بلند فریاد زد که ابرها لرزیدن و خاکستری شدن
Then somewhere up in the sky jack heard Mrs. Giant start to cry
بعد جایی توی آسمان جک صدای گریه خانم غول رو شنید
Her tears fell through the clouds in tiny drops and soaked the Earth
اشکهایش از میان ابرها به شکل قطرات کوچک فرو ریخت و زمین رو خیس کرد
After that Jack and his mother lived a very comfortable life
بعد از اون جک و مادرش زندگی خیلی راحتی داشتن
The golden hen made Jack a millionaire
مرغ طلایی جک رو میلیونر کرد
The magic harp made him famous
چنگ جادویی اونو مشهور کرد
Jack married a rich and famous woman and together they had 10 children
جک با یه زن ثروتمند و مشهور ازدواج کرد و با هم ۱۰ فرزند داشتن
But Jack was never truly happy
اما جک هرگز واقعاً خوشحال نبود
Every time the wind blew Jack heard the giant calling for his wife
هر بار که باد میوزید، جک صدای غول رو میشنید که همسرش رو صدا میزد
And every time it rained he felt the giant wife’s tears falling on him
و هر بار که باران میبارید، احساس میکرد که اشکهای همسر غول روی اون میریزه
Jack felt sad and guilty
جک احساس غم و گناه میکرد
One day when Jack was very old he decided that he didn’t want to be sad anymore
یه روز که جک خیلی پیر شده بود، تصمیم گرفت که دیگه نمیخواد غمگین باشه
He opened a box on his mantelpiece and pulled out one last shriveled magic bean
اون یه جعبه روی شومینهاش رو باز کرد و آخرین دونه لوبیای جادویی چروکیده رو بیرون آورد
If he could find the giant he could grow another beanstalk
اگر میتونست غول رو پیدا کنه، میتونست یه ساقه لوبیای دیگه پرورش بده
Then the giant could climb back up to his castle in the clouds
بعد غول میتونست دوباره به قلعهاش توی ابرها بالا بره
If he could find the giant he could also apologize for being so greedy
اگه میتونست غول رو پیدا کنه، همچنین میتونست برای طمعکاریش عذرخواهی کنه
Jack packed his bag and walked into the foggy mountains
جک کولهاش رو بست و به سمت کوههای مهآلود رفت
Did Jack find the giant?
آیا جک غول رو پیدا کرد؟
Did he grow a new beanstalk with the last magic bean?
آیا اون با آخرین لوبیای جادویی یه ساقه لوبیای جدید پرورش داد؟
Nobody knows
هیچکس نمیدونه
But people say if you listen closely during a thunderstorm
اما مردم میگن اگه هنگام طوفان گوش بدید
You can hear the rumbling sound of two giants dancing together in the clouds
میتونید صدای غرغر دو غول رو که توی ابرها با هم میرقصن بشنوید
فقط یک کلیک تا کشف داستانهای جذاب و یادگیری عبارات طلایی! همین حالا بزن روی عکس و خودت تجربه کن!