Nothing is free

Nothing is free

هیچ چیز رایگان نیست

 

 

 

Once upon a time, there was a baker who had a shop in a small town in America.

روزی روزگاری یه نونوا بود که تو یه شهر کوچیک توی آمریکا یه مغازه داشت.

 

This baker was not a very kind man.

این نونوا آدم خیلی مهربونی نبود.

 

He never gave his customers any more bread than necessary for their money, and he never smiled.

اون هیچ‌وقت بیشتر از پولی که مردم می‌دادن بهشون نون نمی‌داد و هیچ‌وقت لبخند نمی‌زد.

 

But he was a very good baker. His bread was the softest bread that you could imagine.

ولی نونوا خیلی خوبی بود. نوناش از نرم‌ترین نونایی بود که می‌تونستی تصور کنی.

 

Sometimes customers paid for their bread and started eating it there in the shop.

گاهی وقتا مشتری‌ها پول نونشونو می‌دادن و همون‌جا توی مغازه شروع به خوردن می‌کردن.

 

And his cakes were so yummy. His cakes were really delicious.

کیکاش هم خیلی خوشمزه بود. واقعاً کیکاش لذیذ بودن.

 

People came to his shop from all over the town.

مردم از همه جای شهر می‌اومدن مغازه‌اش.

 

When they walked down the street, they smelled the baker’s wonderful bread and his delicious cakes, and they walked right into his shop.

وقتی از کنار خیابون رد می‌شدن، بوی نون خوشمزه و کیک‌های لذیذ نونوا به مشامشون می‌رسید و مستقیم وارد مغازه‌اش می‌شدن.

 

But not everyone came inside; some people just stood outside the shop, smelling and looking in through the windows.

ولی همه وارد نمی‌شدن؛ بعضیا فقط بیرون مغازه وایمیستادن، بو می‌کردن و از پنجره‌ها نگاه می‌کردن.

 

The baker didn’t like this.

نونوا از این کار خوشش نمی‌اومد.

 

“Their stomachs are full of the smell of my bread. I’m giving them a free lunch, and I get nothing for my hard work,” he said to himself.

پیش خودش می‌گفت: «شکمشون از بوی نونای من پر شده. دارم بهشون ناهار رایگان می‌دم و بابت زحمتام هیچی گیرم نمیاد.»

 

“Perhaps there’s some way to put those delicious smells in bottles; then I can sell them just like I sell my bread.”

پیش خودش گفت: «شاید یه راهی باشه که این بوی خوشمزه رو تو شیشه‌ها بذارم؛ بعد می‌تونم همون‌جور که نونمو می‌فروشم، این بوها رو هم بفروشم.»

 

One winter morning, very early, the baker was in his shop and making bread.

یه صبح زمستونی خیلی زود، نونوا تو مغازه‌اش بود و داشت نون می‌پخت.

 

He wasn’t singing happily while he worked; he was complaining to himself about getting up early, about the cold weather, and about anything that came into his head.

با خوشحالی موقع کار آواز نمی‌خوند؛ داشت از اینکه زود بیدار شده، از هوای سرد و از هر چیزی که به ذهنش می‌رسید، غر می‌زد.

 

In the middle of all this, he looked up and saw someone looking in through the window.

تو وسط این غرزدنا، سرش رو بالا کرد و دید یه نفر از پنجره داره تو مغازه نگاه می‌کنه.

 

It was a young man wearing an old coat.

یه مرد جوون بود که یه کت کهنه پوشیده بود.

 

He was looking at the baker’s bread, and he was hungry.

داشت به نون‌های نونوا نگاه می‌کرد و گرسنه بود.

 

He was smelling the fresh bread and smiling.

داشت بوی نون تازه رو می‌کشید و لبخند می‌زد.

 

When the baker saw him, he felt very angry.

وقتی نونوا اونو دید، خیلی عصبانی شد.

 

“That thief outside my shop has a stomach full of the smell of my bread. It’s a free breakfast! I get nothing for my hard work while he steals my smells!”

نونوا با خودش گفت: «اون دزدی که اون بیرون مغازه‌اس، شکمش پر از بوی نونای منه. یه صبحونه رایگانه! بابت زحمتام هیچی گیرم نمیاد در حالی که اون بوی نونای منو می‌دزده!»

 

The man didn’t move; he just stood there, closed his eyes, and smelt the fresh bread happily.

مرد تکون نخورد؛ فقط همون‌جا وایستاده بود، چشماشو بسته بود و با خوشحالی بوی نون تازه رو می‌کشید.

 

The baker was really angry now.

نونوا حالا دیگه واقعاً عصبانی شده بود.

 

He walked across the shop, opened the door, and shouted at the man, “Pay me!”

از مغازه رد شد، در رو باز کرد و سر مرد فریاد زد: «پولمو بده!»

 

“Pay you for what?” asked the young man in great surprise.

مرد جوون با تعجب زیاد پرسید: «پول واسه چی؟»

 

“For the smells that you’ve stolen,” replied the baker.

نونوا جواب داد: «واسه بوهایی که دزدیدی.»

 

“But I’ve stolen nothing! I’m only smelling the air. Air is free,” said the hungry young man.

مرد گرسنه گفت: «ولی من هیچی ندزدیدم! فقط دارم هوا رو بو می‌کشم. هوا که رایگانه.»

 

“It’s not free when it’s full of the smells from my shop,” replied the baker.

نونوا جواب داد: «وقتی پر از بوی مغازه منه، رایگان نیست.»

 

“Pay me now, or I’ll call the police!”

حالا پولمو بده وگرنه زنگ می‌زنم پلیس!

 

When the young man didn’t pay, the baker took him by the coat and pulled him through the snow to the judge’s house.

وقتی مرد جوون پول نداد، نونوا یقه‌اش رو گرفت و اونو از بین برف‌ها کشید تا به خونه قاضی ببره.

 

He knocked on the door.

در زد.

 

After a long time, the judge opened the door in his night clothes.

بعد از مدتی قاضی در رو با لباس خوابش باز کرد.

 

He looked at the baker and the hungry young man standing outside in the street.

به نونوا و مرد جوون گرسنه که تو خیابون وایساده بودن نگاه کرد.

 

It was six o’clock in the morning.

ساعت شش صبح بود.

 

“What could be so important so early in the day?”

پرسید: «چه اتفاقی افتاده که این‌قدر زود اینجایید؟»

 

“This man is a thief! He stole the smells from my shop,” said the baker.

نونوا گفت: «این مرد دزده! بوی نونای منو از مغازه‌ام دزدیده.»

 

The judge was surprised, but all he said was, “Come in and tell me your story. But first, give me time to dress myself.”

قاضی تعجب کرد، ولی فقط گفت: «بیاید تو و داستانتونو بگید. ولی اول بذارید لباسمو عوض کنم.»

 

He went back into the house.

رفت داخل خونه.

 

After a few minutes, he came back, and he took them inside.

چند دقیقه بعد برگشت و اونا رو به داخل خونه برد.

 

They all sat down together around a large table.

همه دور یه میز بزرگ نشستن.

 

“All right, tell me everything. Baker, you start,” said the judge.

قاضی گفت: «خب، همه چیز رو بگو. تو شروع کن نونوا.»

 

He listened quietly.

قاضی با دقت گوش داد.

 

First, the baker told him all about the hungry man who stole all his smells.

اول نونوا همه چیز رو درباره مرد گرسنه‌ای که بوی نون‌هاش رو دزدیده بود تعریف کرد.

 

The judge went on listening.

قاضی همچنان گوش می‌کرد.

 

Then the young man told him that air was free and that any man could have as much as he wanted.

بعد مرد جوون گفت که هوا رایگانه و هر کسی می‌تونه به اندازه‌ای که می‌خواد ازش استفاده کنه.

 

When they finished telling their stories, the judge was silent for a few minutes.

وقتی داستان‌هاشون رو تموم کردن، قاضی چند لحظه سکوت کرد.

 

The baker started telling him again of how the other man took all his smells without paying.

نونوا دوباره شروع کرد به گفتن اینکه چطور اون مرد بدون پرداخت پول بوی نوناشو برداشته.

 

“Stop! Be quiet. I’ve decided what we’ll do,” said the judge.

قاضی گفت: «بس کن! ساکت شو. تصمیم گرفتم چیکار کنیم.»

 

“Young man, do you have any money?”

قاضی گفت: «جوان، پولی داری؟»

 

The young man put his hand in his pocket and took out a few coins.

مرد جوان دستش رو تو جیبش کرد و چند سکه بیرون آورد.

 

He showed them to the judge and said, “Sir, this is all the money that I have in the world.”

اونا رو به قاضی نشون داد و گفت: «قربان، این کل پولی هست که تو دنیام دارم.»

 

“Give those coins to me,” said the judge.

قاضی گفت: «این سکه‌ها رو بده به من.»

 

The young man put them into the judge’s hand.

مرد جوان سکه‌ها رو گذاشت تو دست قاضی.

 

“I’ve listened carefully to both your stories,” began the judge.

قاضی شروع کرد: «من با دقت به داستان هر دوی شما گوش دادم.»

 

“It’s true that the smells were coming out of the baker’s shop, and these smells belong to the baker.”

قاضی گفت: «درسته که این بوها از مغازه نونوا بیرون می‌اومده و این بوها متعلق به نونواست.»

 

“And it’s also true that this young man took those smells without paying for them.”

«و همچنین درسته که این مرد جوان بدون پرداخت پول از اون بوها استفاده کرده.»

 

“And so, I say that the young man has to pay the baker for the smells that he took.”

«و بنابراین من می‌گم که این مرد جوان باید بابت بوی نونایی که گرفته به نونوا پول بده.»

 

The baker smiled, perhaps for the very first time in his life.

نونوا لبخند زد، شاید برای اولین بار توی زندگیش.

 

He held out his hand at once for the money.

بلافاصله دستش رو دراز کرد که پول رو بگیره.

 

But the judge didn’t give him the coins.

اما قاضی سکه‌ها رو بهش نداد.

 

“Baker, listen and listen carefully,” he said.

قاضی گفت: «نونوا، گوش کن و خوب گوش بده.»

 

He shook the coins in his hands, and they clinked together.

قاضی سکه‌ها رو تو دستش تکون داد و سکه‌ها به هم خوردن و صدای جرینگ‌جرینگ کردن.

 

“That can pay for the smells,” he said to the baker.

قاضی به نونوا گفت: «این می‌تونه بابت بوها باشه.»

 

“Give me my coins, sir,” said the baker, not smiling anymore.

نونوا که دیگه لبخند نمی‌زد گفت: «سکه‌هام رو بده قربان.»

 

“No,” said the judge. “I’ve decided that the sound of money is the best way to pay for the smell of bread.”

قاضی گفت: «نه، من تصمیم گرفتم که صدای پول بهترین راه برای پرداخت بوی نونه.»

 

And with that, he gave the coins back to the poor young man and told him to go home.

و با این حرف، سکه‌ها رو به مرد جوان فقیر پس داد و بهش گفت که بره خونه.