The Forgotten Clock

The Forgotten Clock

ساعت فراموش شده

 

 

 

Once upon a time in a quiet little town

یه روزی، تو یه شهر کوچیک و آروم

 

Nestled between rolling hills stood an old clock on top of the town’s tallest building, the town hall.

وسط تپه‌های سرسبز، یه ساعت قدیمی روی بلندترین ساختمان شهر، تالار شهر، قرار داشت.

 

The clock had been there for as long as anyone could remember, watching over the people below.

این ساعت تا جایی که همه یادشون می‌اومد، اونجا بود و به مردم پایین نگاه می‌کرد.

 

Every hour it would ring its loud echoing chime, reminding everyone of the passing time.

هر ساعت، صدای زنگ بلند و پرطنینش همه رو به یاد گذر زمان می‌نداخت.

 

The clock was proud of its role in the town.

ساعت به نقشش تو شهر افتخار می‌کرد.

 

It was reliable, always ticking along steadily, keeping perfect time.

ساعت دقیق بود، همیشه مرتب تیک تاک می‌کرد و زمان رو درست نشون می‌داد.

 

But as the years went by, things started to change.

ولی با گذشت سال‌ها، اوضاع شروع به عوض شدن کرد.

 

People began to rely more on their own watches, phones, and other gadgets to keep track of time.

مردم بیشتر به ساعت‌ها، گوشی‌ها و ابزارهای دیگه برای دونستن زمان تکیه کردن.

 

They stopped looking up at the clock and no one paused to listen to its chime anymore.

دیگه کسی به ساعت نگاه نمی‌کرد و هیچ‌کس واسه شنیدن صدای زنگش توقف نمی‌کرد.

 

At first, the clock didn’t mind; it knew it was still doing its job and it kept ticking faithfully.

اولش ساعت اهمیتی نمی‌داد؛ می‌دونست که هنوز داره کارش رو انجام می‌ده و وفادارانه تیک تاک می‌کرد.

 

But as time went on, the silence around the clock became more noticeable.

اما با گذشت زمان، سکوت اطراف ساعت بیشتر به چشم می‌اومد.

 

It felt lonely.

ساعت احساس تنهایی می‌کرد.

 

“I wish someone would look up at me again,” the clock thought one day as it struck noon, its chime echoing into the empty square.

یه روز که ظهر رو اعلام کرد و صدای زنگش توی میدان خالی پیچید، ساعت با خودش گفت: «کاش یکی دوباره به من نگاه کنه.»

 

“I miss being important.”

دلم برای مهم بودن تنگ شده.

 

The buildings around the clock noticed its sadness.

ساختمان‌های اطراف، ناراحتی ساعت رو حس کردن.

 

The old lamp posts that lined the street below spoke up.

لامپ‌های قدیمی کنار خیابون شروع کردن به حرف زدن.

 

“Hey clock, don’t worry,” one lamp post said, flickering as it spoke.

یکی از لامپ‌ها گفت: «هی ساعت، نگران نباش.» و با هر حرفش خاموش و روشن شد.

 

“We’re all still here. We notice you.”

«ما هممون اینجاییم و متوجه تو هستیم.»

 

“But it’s not the same,” the clock sighed, its hands barely moving.

ساعت آهی کشید و گفت: «ولی دیگه مثل قبل نیست.» و عقربه‌هاش به‌سختی تکون خوردن.

 

“I used to help people every day, but now they don’t need me.”

«قبلاً هر روز به مردم کمک می‌کردم، ولی الان دیگه نیازی به من ندارن.»

 

A nearby bench, weathered and worn from years of use, added in, “You’re still important. You’ve been with the town for so long.”

نیمکتی که نزدیک بود و از بس سال‌ها استفاده شده بود کهنه شده بود، گفت: «تو هنوز مهمی. تو خیلی وقته که با شهر بودی.»

 

“Just because people don’t look at you as much doesn’t mean you don’t matter.”

«اینکه مردم کمتر بهت نگاه می‌کنن، معنی‌ش این نیست که دیگه مهم نیستی.»

 

The clock appreciated their kind words, but it still felt sad.

ساعت از حرف‌های مهربونشون قدردانی کرد، ولی هنوز احساس ناراحتی می‌کرد.

 

It wanted to feel needed again, to be part of people’s lives.

دلش می‌خواست دوباره احساس نیاز کنه و بخشی از زندگی مردم باشه.

 

Days passed, and the clock continued to tick, though it seemed slower now, like time itself was dragging.

روزها گذشت و ساعت به تیک تاک کردن ادامه داد، هرچند به نظر می‌اومد کندتر شده، انگار خود زمان هم کش‌دار شده بود.

 

One evening, a terrible storm rolled into the town.

یه شب، یه طوفان وحشتناک به شهر اومد.

 

The wind howled and rain lashed against the windows of the town hall.

باد زوزه می‌کشید و بارون به پنجره‌های تالار شهر می‌کوبید.

 

The power went out all across the town, plunging everything into darkness.

برق توی کل شهر قطع شد و همه جا تاریک شد.

 

Without their gadgets or lights, people were lost.

بدون ابزارها و چراغ‌هاشون، مردم گم شده بودن.

 

They couldn’t tell what time it was, and there was a growing sense of confusion.

نمی‌تونستن بفهمن چه ساعتیه و یه حس سردرگمی بینشون پخش شده بود.

 

That’s when someone in the town square looked up and saw the faint outline of the clock in the distance, still ticking, still keeping time.

اون موقع بود که یکی توی میدان شهر بالا رو نگاه کرد و سایه ضعیف ساعت رو از دور دید که هنوز تیک تاک می‌کنه و زمان رو نشون می‌ده.

 

“Look,” the person shouted to their friends, “the clock is still working!”

اون شخص به دوستاش فریاد زد: «نگاه کنید، ساعت هنوز کار می‌کنه!»

 

Suddenly, more and more people gathered in the square, staring up at the old clock.

ناگهان آدمای بیشتری توی میدان جمع شدن و به ساعت قدیمی نگاه کردن.

 

It was the only thing in the town that could tell them the time.

اون تنها چیزی بود که توی شهر می‌تونست زمان رو بهشون بگه.

 

The clock noticed the crowd and felt a surge of pride.

ساعت جمعیت رو دید و یه موج افتخار توش ایجاد شد.

 

It hadn’t been forgotten after all.

بالاخره فراموش نشده بود.

 

For the next few days, until the power came back on, the entire town relied on the old clock again.

برای چند روز بعد، تا وقتی که برق برگشت، کل شهر دوباره به ساعت قدیمی تکیه کرده بودن.

 

People gathered around at each hour, listening for its chime, knowing that it was their guide in the storm.

آدما هر ساعت دورش جمع می‌شدن، به صدای زنگش گوش می‌دادن و می‌دونستن که راهنمای اون‌ها تو طوفانه.

 

When the power finally returned, people didn’t forget the clock.

وقتی برق بالاخره برگشت، مردم ساعت رو فراموش نکردن.

 

They realized how much they had taken it for granted.

اونا فهمیدن که چقدر ساعت رو دست‌کم گرفته بودن.

 

And from that day on, many people made it a habit to look up at the clock each time they passed through the square.

و از اون روز به بعد، خیلی‌ها عادت کردن که هر وقت از میدان رد می‌شن، یه نگاهی به ساعت بندازن.

 

The clock felt appreciated once again, and though it continued its steady ticking as always, it now did so with renewed energy, proud to be a part of the town’s daily life once more.

ساعت دوباره احساس ارزشمندی کرد، و هرچند مثل همیشه با ثبات تیک تاک می‌کرد، این بار با انرژی تازه‌ای این کار رو انجام می‌داد و به این که بخشی از زندگی روزمره شهر باشه، افتخار می‌کرد.

 

And so the lonely old clock was lonely no more.

و این‌طوری ساعت قدیمی و تنها، دیگه تنها نبود.