The Lion and the Mouse
The Lion and the Mouse
شیر و موش
The Lion and the mouse once upon a time there lived a lion who ruled the forest.
یه بار تو یه جنگل یه شیر زندگی میکرد که پادشاه جنگل بود
One day after eating his meal, the lion fell asleep under a tree.
یه روز بعد از خوردن غذای خودش، شیر زیر یه درخت خوابید
A little mouse saw him and thought it would be fun to play on him.
یه موش کوچیک اونو دید و فکر کرد که جالب میشه اگه روی شیر بازی کنه
He began running up and down the sleeping lion.
شروع کرد به دویدن بالا و پایین روی شیر خوابیده
He ran up the tail and slid down the tail.
روی دم شیر دوید و سر خورد پایین
The lion woke up angrily with a loud roar.
شیر با خشم و یه نعره بلند بیدار شد
He grabbed the mouse with his huge paw.
با پنجه بزرگش موش رو گرفت
The mouse struggled but could not escape.
موش تقلا کرد ولی نتونست فرار کنه
The lion opened his big jaws to swallow him.
شیر آروارههای بزرگش رو باز کرد تا موش رو ببلعه
The mouse was very scared.
موش خیلی ترسیده بود
“Oh King, I’m very scared. Please don’t eat me. Forgive me this time, please let me go. I shall never forget it. Maybe one day I can help you.”
“اوه پادشاه، من خیلی ترسیدم. لطفاً منو نخور. این دفعه منو ببخش، لطفاً منو رها کن. هرگز فراموش نمیکنم. شاید یه روز بتونم بهت کمک کنم
The lion was so amused by the idea of the mouse being able to help him that he lifted up his paw and let him go.
شیر خیلی از این فکر که موش بتونه بهش کمک کنه خندهاش گرفت و پنجهاش رو بلند کرد و گذاشت بره
“Thank you King, I will never forget your kindness.”
“مرسی پادشاه، هرگز محبتت رو فراموش نمیکنم
“You are lucky my friend that I’ve just eaten. Now go, but don’t mess with me again or I will make a meal of you.”
“تو خوششانس بودی که من تازه غذا خوردم. حالا برو، ولی دوباره باهام شوخی نکن وگرنه یه وعده غذایی ازت میسازم
A few days later the lion was roaming the jungle.
چند روز بعد شیر تو جنگل پرسه میزد
Hunters set a trap to catch the lion.
شکارچیها تلهای برای گرفتن شیر گذاشتن
The hunters hid behind the tree waiting for the lion to approach the trap.
شکارچیها پشت درخت پنهان شدن و منتظر شدن تا شیر به تله نزدیک بشه
As he did, the hunters pulled the ropes and caught him in the net.
وقتی شیر نزدیک شد، شکارچیها طنابها رو کشیدن و شیر رو توی تور گرفتار کردن
The lion started to roar loudly and tried to escape.
شیر شروع کرد به نعره زدن با صدای بلند و تلاش برای فرار
The hunters fastened the net and went back to the village to bring a cart to transport the lion.
شکارچیها تور رو محکم کردن و به دهکده برگشتن تا یه گاری برای جابجایی شیر بیارن
The lion was still roaring loudly.
شیر همچنان با صدای بلند نعره میزد
All the animals including the mouse heard the roar.
همه حیوانات، از جمله موش، نعره رو شنیدن
“The king is in trouble. I must return the favor.”
“پادشاه در دردسره. باید محبتش رو جبران کنم
He soon reached the lion.
به زودی به شیر رسید
“Don’t worry my king, I will set you free.”
“نگران نباش پادشاه من، آزادت میکنم
He climbed up the trap and used his sharp little teeth to bite through the ropes.
روی تله بالا رفت و با دندونهای تیز کوچکش طنابها رو جوید
Finally, he freed the lion from the trap.
بالاخره شیر رو از تله آزاد کرد
The lion realized that even a little mouse can be a great help.
شیر فهمید که حتی یه موش کوچیک هم میتونه کمک بزرگی باشه
“Thank you, Mouse. I will never trouble you again. Live happily in my forest. You saved a king’s life, now you are the prince of this forest.”
“مرسی موش. دیگه هرگز آزارت نمیدم. خوشبختانه توی جنگل من زندگی کن. تو زندگی یه پادشاه رو نجات دادی، حالا تو شاهزاده این جنگل هستی
“Thank you King, bye. See you soon.”
“مرسی پادشاه، خداحافظ. زود میبینمت
“Where are you going? Don’t you want to play on me and slide down my tail?”
“کجا داری میری؟ نمیخوای روی من بازی کنی و از دمم سر بخوری پایین؟
The mouse started jumping on his back and sliding down his tail.
موش شروع کرد به پریدن روی پشت شیر و سر خوردن از دمش
After a while, the hunters came back with a big cart to carry the lion.
بعد از یه مدت شکارچیها با یه گاری بزرگ برای بردن شیر برگشتن.
The lion and mouse saw them and started running towards them.
شیر و موش اونا رو دیدن و شروع کردن به دویدن به سمتشون
The lion gave a big roar.
شیر یه نعره بلند زد
The hunters were terrified and ran away back to the village.
شکارچیها ترسیدن و به دهکده فرار کردن
Lion and mouse became friends forever.
شیر و موش تا ابد دوست شدن