The little bird

The little bird

پرنده کوچولو

 

 

 

Once there was a little bird named Tiny.

روزی یه پرنده کوچولو بود که اسمش تاینی بود.

 

Tiny lived in a big tree with her family.

تاینی توی یه درخت بزرگ با خانواده‌اش زندگی می‌کرد.

 

Every day Tiny watched other birds fly in the sky.

هر روز تاینی بقیه پرنده‌ها رو می‌دید که توی آسمون پرواز می‌کردن.

 

She wanted to fly too, but she was a little scared.

اونم دوست داشت پرواز کنه، ولی یکم می‌ترسید.

 

One day Tiny’s mother said, “It’s time to try.”

یه روز مامان تاینی گفت: “وقتشه که امتحان کنی.”

 

Tiny took a deep breath and opened her wings.

تاینی یه نفس عمیق کشید و بال‌هاش رو باز کرد.

 

Tiny flapped her wings, feeling the air under her.

تاینی بال‌هاش رو تکون داد و جریان هوا رو زیرش حس کرد.

 

She jumped from the branch and tried to fly.

اون از شاخه پرید و سعی کرد پرواز کنه.

 

At first, she wobbled and almost fell down.

اولش لق می‌خورد و نزدیک بود بیفته.

 

But Tiny didn’t give up.

ولی تاینی تسلیم نشد.

 

She kept trying.

اون به تلاش کردن ادامه داد.

 

“Keep going, Tiny!” her family cheered.

خانواده‌اش تشویقش می‌کردن: “ادامه بده، تاینی!”

 

Soon she felt herself lifting into the sky.

خیلی زود حس کرد که داره به آسمون بلند میشه.

 

When Tiny was in the air, she saw the world below.

وقتی تاینی تو هوا بود، دنیای زیر پاش رو دید.

 

She saw green trees, colorful flowers, and blue rivers.

اون درختای سبز، گلای رنگارنگ و رودخونه‌های آبی رو دید.

 

Tiny was amazed by the beauty around her.

تاینی از زیبایی دور و برش شگفت‌زده شده بود.

 

She flew over fields, seeing the golden grass.

اون از روی مزرعه‌ها پرواز کرد و چمنای طلایی رو دید.

 

She flew near mountains and felt the cool breeze.

نزدیک کوه‌ها پرواز کرد و نسیم خنک رو حس کرد.

 

Flying made her feel free and happy.

پرواز کردن بهش حس آزادی و خوشحالی می‌داد.

 

Tiny met other birds in the sky.

تاینی تو آسمون با پرنده‌های دیگه آشنا شد.

 

There was a red bird, a blue bird, and a small sparrow.

یه پرنده قرمز، یه پرنده آبی و یه گنجشک کوچولو بودن.

 

They welcomed Tiny and flew together.

اونا از تاینی استقبال کردن و با هم پرواز کردن.

 

The birds showed Tiny the best places to find food.

پرنده‌ها به تاینی بهترین جاها برای پیدا کردن غذا رو نشون دادن.

 

They played games in the air, chasing each other.

تو هوا بازی می‌کردن و دنبال همدیگه می‌گشتن.

 

Tiny loved her new friends and felt very happy.

تاینی عاشق دوستای جدیدش شد و خیلی خوشحال بود.

 

Tiny learned more about the sky and nature.

تاینی چیزای بیشتری درباره آسمون و طبیعت یاد گرفت.

 

She saw how the sun made the clouds glow in the morning.

دید که خورشید چطور صبح‌ها ابرها رو روشن می‌کنه.

 

In the evening, she watched the sunset turn the sky orange.

عصرها غروب آفتاب رو نگاه کرد که آسمون رو نارنجی می‌کرد.

 

At night, she saw the stars twinkling far away.

شب‌ها ستاره‌هایی که دور بودن و چشمک می‌زدن رو دید.

 

She realized how big and beautiful the world was.

فهمید که دنیا چقدر بزرگ و زیباست.

 

Tiny felt lucky to see and learn about these things.

تاینی احساس خوشبختی کرد که می‌تونست این چیزا رو ببینه و یاد بگیره.

 

Flying every day made Tiny stronger and braver.

پرواز کردن هر روز تاینی رو قوی‌تر و شجاع‌تر می‌کرد.

 

She no longer felt scared to try new things.

دیگه از امتحان کردن چیزای جدید نمی‌ترسید.

 

Tiny knew she could fly high and reach her dreams.

تاینی می‌دونست می‌تونه بلند پرواز کنه و به رویاهاش برسه.

 

Her family was proud of her for being brave.

خانواده‌ش به خاطر شجاع بودنش بهش افتخار می‌کردن.

 

Tiny also felt proud of herself and her journey.

تاینی هم به خودش و مسیرش افتخار می‌کرد.

 

Now Tiny was ready to explore the world every day.

حالا تاینی آماده بود که هر روز دنیا رو کشف کنه.

 

Tiny wanted to tell her story to other little birds.

تاینی می‌خواست داستانش رو به پرنده‌های کوچیک دیگه بگه.

 

She hoped they would also be brave and try to fly.

امیدوار بود اونا هم شجاع باشن و پرواز رو امتحان کنن.

 

“At first, I was scared, but I didn’t give up,” she told them.

بهشون گفت: “اولش می‌ترسیدم، ولی تسلیم نشدم.”

 

She showed them how she learned to fly step by step.

بهشون نشون داد که چطور قدم به قدم یاد گرفت پرواز کنه.

 

The little birds listened and felt inspired by Tiny.

پرنده‌های کوچیک گوش دادن و از تاینی الهام گرفتن.

 

They knew they could learn to fly too, just like Tiny.

اونا فهمیدن که می‌تونن مثل تاینی یاد بگیرن پرواز کنن.

 

As Tiny flew around the forest, she met other animals too.

وقتی تاینی اطراف جنگل پرواز می‌کرد، با حیوانای دیگه هم آشنا شد.

 

She saw a family of squirrels jumping from tree to tree.

یه خانواده سنجاب رو دید که از یه درخت به یه درخت دیگه می‌پریدن.

 

She watched a rabbit hopping quickly across the grass.

دید یه خرگوش چطور سریع از روی علف‌ها می‌پرید.

 

Tiny was curious about the different animals.

تاینی کنجکاو بود درباره حیوانای مختلف.

 

She stopped to chat with a wise old owl.

ایستاد تا با یه جغد پیر و دانا گپ بزنه.

 

The owl told Tiny stories about the forest and its many wonders.

جغد برای تاینی داستان‌هایی از جنگل و شگفتی‌هاش تعریف کرد.

 

Tiny was happy to learn about her new friends in the forest.

تاینی خوشحال بود که درباره دوستای جدیدش توی جنگل یاد می‌گرفت.

 

One day Tiny felt drops of water on her feathers.

یه روز تاینی حس کرد که قطره‌های آب روی پرهاش می‌ریزه.

 

It was her first time flying in the rain.

این اولین بار بود که توی بارون پرواز می‌کرد.

 

Tiny was nervous but decided to try.

تاینی نگران بود ولی تصمیم گرفت امتحان کنه.

 

She flapped her wings and felt the cool raindrops all around.

بال‌هاش رو زد و قطره‌های خنک بارون رو دور و برش حس کرد.

 

She flew carefully, watching the rain make little puddles below.

با دقت پرواز کرد و دید که بارون پایین چاله‌های کوچیک آب درست می‌کنه.

 

Tiny learned that rain was part of nature too, and it helped trees and plants grow.

تاینی فهمید که بارون هم بخشی از طبیعته و به رشد درختا و گیاه‌ها کمک می‌کنه.

 

Flying through the rain made Tiny feel strong and brave.

پرواز کردن توی بارون باعث شد تاینی قوی‌تر و شجاع‌تر بشه.

 

Tiny flew down to the river and watched the water flow.

تاینی پایین به سمت رودخونه پرواز کرد و جریان آب رو تماشا کرد.

 

She saw her reflection in the water and smiled.

انعکاس خودش رو توی آب دید و لبخند زد.

 

Tiny dipped her beak to drink the cool water.

نوکش رو توی آب فرو کرد تا آب خنک بنوشه.

 

She also met some fish swimming close to the surface.

همچنین با چند تا ماهی که نزدیک سطح آب شنا می‌کردن آشنا شد.

 

The fish told Tiny about life underwater.

ماهی‌ها به تاینی درباره زندگی زیر آب گفتن.

 

Tiny loved hearing stories about the river and the creatures that lived there.

تاینی عاشق شنیدن داستان‌هایی درباره رودخونه و موجوداتی که اونجا زندگی می‌کردن بود.

 

She realized how many different places and lives there were in her world.

فهمید که چقدر جاها و زندگی‌های مختلف توی دنیای اون وجود داره.

 

Tiny flew over a colorful meadow full of flowers.

تاینی روی یه دشت پر از گل‌های رنگارنگ پرواز کرد.

 

She saw bees buzzing around and butterflies fluttering gently.

دید که زنبورها دور و بر می‌چرخن و پروانه‌ها آروم بال می‌زنن.

 

Tiny watched how the bees collected nectar from flowers.

دید که زنبورها چطور شهد گل‌ها رو جمع می‌کنن.

 

She felt the warmth of the sun on her feathers as she flew.

وقتی پرواز می‌کرد، گرمای خورشید رو روی پرهاش حس کرد.

 

The meadow was calm and peaceful, and Tiny felt happy to be there.

دشت آروم و دلپذیر بود و تاینی خوشحال بود که اونجا بود.

 

She loved the bright colors and sweet smells around her.

عاشق رنگای روشن و بوی خوشی بود که دور و برش بود.

 

As the day ended, Tiny flew back to her family.

وقتی روز تموم شد، تاینی پیش خانواده‌ش برگشت.

 

She was tired but full of joy and new memories.

خسته بود ولی پر از شادی و خاطرات جدید.

 

Tiny shared her stories with her family, telling them about all she had seen.

تاینی داستان‌هاش رو با خانواده‌ش به اشتراک گذاشت و بهشون گفت که چی دیده.

 

Her family was proud of her for being brave and curious.

خانواده‌ش به خاطر شجاعت و کنجکاویش بهش افتخار می‌کردن.

 

Tiny looked up at the stars and knew she would keep flying every day.

تاینی به ستاره‌ها نگاه کرد و می‌دونست که هر روز به پرواز ادامه می‌ده.

 

She was ready to keep exploring and discovering the beauty of her world.

آماده بود که به کشف زیبایی‌های دنیای خودش ادامه بده.

 

Okay friends, this story was about Tiny, the little bird.

خب دوستان، این داستان درباره تاینی، اون پرنده کوچیک بود.

 

We saw how she learned to fly, met new friends, and explored the wonders of nature.

دیدیم که چطور پرواز کردن رو یاد گرفت، دوستای جدید پیدا کرد و شگفتی‌های طبیعت رو کشف کرد.

 

Tiny’s story reminds us that being brave can help us find new adventures and learn more about the world around us.

داستان تاینی به ما یادآوری می‌کنه که شجاع بودن می‌تونه کمک کنه ما ماجراجویی‌های جدید پیدا کنیم و بیشتر درباره دنیای اطرافمون یاد بگیریم.

 

I hope you enjoyed this journey with Tiny.

امیدوارم از این سفر با تاینی لذت برده باشید.

 

Remember, just like Tiny, we all can fly high if we believe in ourselves.

یادتون باشه، درست مثل تاینی، ما هم می‌تونیم بالا پرواز کنیم اگه به خودمون ایمان داشته باشیم.

 

See you in the next story.

تو داستان بعدی می‌بینمتون!