Kevin’s Car

Kevin’s Car

ماشین کوین

 

 

Kevin likes cars. He  always reads about cars in magazines and he watches shows about cars on TV. His head is full of cars!

 

He tells his parents, “Please, please, please, could you buy me a car?”

 

“No,” says Kevin’s mom, “You are too young to drive a car. This is dangerous.”

 

“No,” says Kevin’s dad, “A car is very expensive. We can’t buy you a car now.”

 

Kevin is very sad. He wants a car. He wants a fast red sports car!

 

He decides to build one! He buys books and reads about the subject. He hangs around at the garage and watches the mechanics fix the cars. It is very interesting for him and he has a lot of fun.

 

Finally, he starts building his own car! He tells his parents about it. His father doesn’t believe him. He says it’s too difficult. His mother says she is worried. She doesn’t want him to do anything dangerous.

 

After two months, Kevin invites his parents to see his creation. His parents are surprised! It is beautiful! It is red! It is shiny! It is a big toy sports car! Kevin can sit inside it and drive!

 

Kevin’s parents are very happy and proud. Kevin’s dad says: “I was sure you can do it!”

 

Kevin’s mom says: “I was sure it was not dangerous!”

 

Kevin smiles and drives away.

کوین به اتومبیل علاقه داره. او همیشه در مجله ها درباره ماشینها مطلب میخواند و در تلویزیون برنامه هایی که درباره ماشینهاست تماشا می کند. فکر و ذکرش همه اش ماشینه!

 

او به پدر و مادرش می گوید: “لطفا، لطفا، میشه برای من یه ماشین بخرید؟”

 

مادر کوین می گوید: “”نه،تو برای رانندگی کردن خیلی کوچیکی.اینکار خطرناکه.”

 

پدر کوین می گوید: “نه،ماشین خیلی گرانه. فعلا ما نمی توانیم ماشین بخریم.”

 

کوین خیلی نارحت است. او یک ماشین  می خواهد.او یک ماشین قرمز مسابقه ای پرسرعت می خواهد!

 

او تصمیم می گیرد که یک ماشین بسازد. کتابهایی در این زمینه می خرد و مطالعه می کند. او در اطراف گاراژ پرسه میزند و مکانیک هایی که ماشینها رو تعمیر می کنند تماشا می کند. این کار برای او بسیار جالب است و از این کار بسیار لذت می برد.

 

سرانجام، او شروع  می کند به ساختن ماشین خودش! او در مورد این موضوع  با پدر و مادرش صحبت میکند. پدرش حرف او را باور نمی کند. او می گوید این کار بسیار دشوار است. مادرش می گوید نگران است. او نمی خواهد کوین هیچ کار خطرناکی انجام دهد.

 

پس از دو ماه، کوین از پدر و مادرش می خواهد تا اختراعش را ببینند. پدر و مادرش  شگفت زده می شوند! زیباست! قرمزه! براقه! این یک ماشین اسباب بازی مسابقه ای بزرگ است! کوین می تواند داخل آن بنشیند و رانندگی کند!

 

پدر و مادر کوین بسیار خوشحال هستند و افتخار می کنند. پدر کویین می گوید: “من مطمئن بودم که تو از پس این کار برمیای!”

 

مادر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که این کار خطرناک نیست!”

 

کوین لبخند می زند و با ماشین دور می شود.